دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
سایه آفتاب

نشسته سایه‌ای از آفـتاب بر رویش

به روی شانه‌ طوفان رهاست گیسویش

 

ز دوردست‌، سواران دوباره می‌آیند

که بگذرند به اسبان خویش از رویش

 

شعر عاشورایی فاضل نظری
چراغ تابناک

با لبان تشنه آن ساعت که افتادی به خاک

لَم تَقُل شیئا سِوا: قُم یا اخا! أدرِک اخاک!

 

مشک دور از دست گریان است و قدری دورتر

مانده بر صحرا لبی خندان و جسمی چاک چاک

تشنه لبی مست رفته است به میدان

هیچ دلی عاشق و دچار مبادا

عاقبت چشم، انتظار مبادا

 

می‌روی و ابرها به گریه که برگرد!

چشم خداوند اشکبار مبادا

 

کوتاه سروده
انگار نه انگار

ای چشم تو بیمار، گرفتار، گرفتار

برخیز چه پیشامده این بار علمدار

 

گیریم که دست و علم و مشک بیفتد

برخیز فدای سرت انگار نه انگار

کسی که...

نشسته سایه‌ای از آفــــــــــــتاب بر رویش به روی شانۀ طوفان رهاست گیسویش

 

ز دوردست، سواران دوباره می‌آیند که بگذرند به اسبان خویش از رویش

خورشید فلک مرتبه را روی زمین یافت

آن کشته که بردند به یغما کفنش را

تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را

 

خون از مژه می‌ریخت به تشییع غریبش

آن نیزه که می‌برد سر بی بدنش را

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×