مشخصات شعر

ماندم ولی راست قامت...

 

آن شب از کربلا من، با دیدۀ تر گذشتم  

همچون پرستوی عاشق، بی بال و بی پر گذشتم


خاموش شد چلچراغم، پاییز آمد به باغم  

از باغ آتش گرفته، مثل کبوتر گذشتم


دست ستم داد بر باد، خاکستر حاصلم را  

با خود نبردم دلم را، از کوی دلبر گذشتم


ترسیدم آتش بگیرد، لیلا ز گرمای آهم  

پوشیدم از او نگاهم، از داغ اکبر گذشتم


دیدم گلی نیست باقی، از اطلسی از اقاقی  

با یاد لب‌های ساقی، از جام و ساغر گذشتم


دیدم زمین غرق خون شد، اندوهم از حد فزون شد  

هفت آسمان نیلگون شد، از شش برادر گذشتم


تا بنگرم روی ماهش، شیدا شوم از نگاهش  

از خلوت قلتگاهش، یک بار دیگر گذشتم


دیدم قیام قیامت، کردم چو کوه استقامت  

ماندم، ولی راست قامت از باغ پرپر گذشتم


وقتی به محمل نشستم، رفت اختیارم ز دستم  

پیشانی‌ام را شکستم یعنی که از سر گذشتم


رفتم ولی دست بسته، آیینه‌هایم شکسته
خواندم نماز نشسته آغاز شد، سرگذشتم

 

ماندم ولی راست قامت...

 

آن شب از کربلا من، با دیدۀ تر گذشتم  

همچون پرستوی عاشق، بی بال و بی پر گذشتم


خاموش شد چلچراغم، پاییز آمد به باغم  

از باغ آتش گرفته، مثل کبوتر گذشتم


دست ستم داد بر باد، خاکستر حاصلم را  

با خود نبردم دلم را، از کوی دلبر گذشتم


ترسیدم آتش بگیرد، لیلا ز گرمای آهم  

پوشیدم از او نگاهم، از داغ اکبر گذشتم


دیدم گلی نیست باقی، از اطلسی از اقاقی  

با یاد لب‌های ساقی، از جام و ساغر گذشتم


دیدم زمین غرق خون شد، اندوهم از حد فزون شد  

هفت آسمان نیلگون شد، از شش برادر گذشتم


تا بنگرم روی ماهش، شیدا شوم از نگاهش  

از خلوت قلتگاهش، یک بار دیگر گذشتم


دیدم قیام قیامت، کردم چو کوه استقامت  

ماندم، ولی راست قامت از باغ پرپر گذشتم


وقتی به محمل نشستم، رفت اختیارم ز دستم  

پیشانی‌ام را شکستم یعنی که از سر گذشتم


رفتم ولی دست بسته، آیینه‌هایم شکسته
خواندم نماز نشسته آغاز شد، سرگذشتم

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×