مشخصات شعر

جمال مرتضی

از روزن صبح تا تو را دیدم

گفتم به خودم تو را چرا دیدم

 

راضی نشدم که جز تو را بینم

حق را به جمال مرتضی دیدم

 

پایان مرا به ذوالفقار افکن

جز صولت تو اگر فتی دیدم

 

اسمای اله را نظر کردم

اوصاف تو را که بارها دیدم

 

معراج، ورق‌ورق فرو رفتم

در صفحۀ عرش، منتها دیدم

 

بر تاج خداست نام نیکویت

در چهرۀ دوست دیده‌ام رویت

 

پایان خیال خود دویدم من

آغاز تو را ولی ندیدم من

 

دست تو به داد طاقتم آمد

با شبنم صبح تا چکیدم من

 

فرمانده خیل روسپیدانی

با روسیهی چه روسپیدم من

 

گیسوی تو را به شانه پیمودم

همراه صبا اگر وزیدم من

 

گفتند زمان مرگ می‌آیی

این‌گونه به آرزو رسیدم من

 

باید که بمیرم از تو پر باشم

باران نجف شوم که دُر باشم

 

وقتی‌که دو زلف پرشکن داری

ما را چه به حال خویشتن‌داری

 

یک زلف تو با حسین هم‌شانه

یک زلف به قامت حسن داری

 

از جمع مجرّدات بیرونى

برگوی چه کسوتی به تن داری

 

در ذات خودتت حلول خواهی کرد

وقتی که عروج از بدن داری

 

ای کلّ مزارها شریف از تو

دل‌خوش شده‌ایم با وطن‌داری

 

افغان مرا ستانده‌ای از من

رنگ دگری دوانده‌ای از من

 

گفتی که بیا بکوش! کوشیدم

گوشی شدم و تو را نیوشیدم

 

بر من عرق تنور کافی بود

از چشمۀ دیدۀ تو جوشیدم

 

سیّدرضى از تو گفت و جان دادم

در نهج تو ناگهان خروشیدم

 

تا با تو چراغ باده افروزم

شهد از لب کندوی تو نوشیدم

 

گفتند برافکنم در این چامه

این جامۀ کهنه‌ای که پوشیدم

 

از سمت هرات تا تگرگ آمد

عریانی لفظ کهنه مرگ آمد

 

افتادم و آفتاب را دیدم

تلفیق شراب و آب را دیدم

 

در کهف حصین تو که خوابیدم

بیداری رخت‌خواب را دیدم

 

با تو که به خوش‌نشینی افتادم

بی‌خانگی حباب را دیدم

 

ایوان نجف که دل ز کف دادم

در صحن تو انقلاب را دیدم

 

در راه تو صاف تا خدا رفتم

در زلف تو پیچ و تاب را دیدم

 

غیر از تو تو را اگر طلب کردم

از روی جهالت‌ست، تب کردم

 

جمال مرتضی

از روزن صبح تا تو را دیدم

گفتم به خودم تو را چرا دیدم

 

راضی نشدم که جز تو را بینم

حق را به جمال مرتضی دیدم

 

پایان مرا به ذوالفقار افکن

جز صولت تو اگر فتی دیدم

 

اسمای اله را نظر کردم

اوصاف تو را که بارها دیدم

 

معراج، ورق‌ورق فرو رفتم

در صفحۀ عرش، منتها دیدم

 

بر تاج خداست نام نیکویت

در چهرۀ دوست دیده‌ام رویت

 

پایان خیال خود دویدم من

آغاز تو را ولی ندیدم من

 

دست تو به داد طاقتم آمد

با شبنم صبح تا چکیدم من

 

فرمانده خیل روسپیدانی

با روسیهی چه روسپیدم من

 

گیسوی تو را به شانه پیمودم

همراه صبا اگر وزیدم من

 

گفتند زمان مرگ می‌آیی

این‌گونه به آرزو رسیدم من

 

باید که بمیرم از تو پر باشم

باران نجف شوم که دُر باشم

 

وقتی‌که دو زلف پرشکن داری

ما را چه به حال خویشتن‌داری

 

یک زلف تو با حسین هم‌شانه

یک زلف به قامت حسن داری

 

از جمع مجرّدات بیرونى

برگوی چه کسوتی به تن داری

 

در ذات خودتت حلول خواهی کرد

وقتی که عروج از بدن داری

 

ای کلّ مزارها شریف از تو

دل‌خوش شده‌ایم با وطن‌داری

 

افغان مرا ستانده‌ای از من

رنگ دگری دوانده‌ای از من

 

گفتی که بیا بکوش! کوشیدم

گوشی شدم و تو را نیوشیدم

 

بر من عرق تنور کافی بود

از چشمۀ دیدۀ تو جوشیدم

 

سیّدرضى از تو گفت و جان دادم

در نهج تو ناگهان خروشیدم

 

تا با تو چراغ باده افروزم

شهد از لب کندوی تو نوشیدم

 

گفتند برافکنم در این چامه

این جامۀ کهنه‌ای که پوشیدم

 

از سمت هرات تا تگرگ آمد

عریانی لفظ کهنه مرگ آمد

 

افتادم و آفتاب را دیدم

تلفیق شراب و آب را دیدم

 

در کهف حصین تو که خوابیدم

بیداری رخت‌خواب را دیدم

 

با تو که به خوش‌نشینی افتادم

بی‌خانگی حباب را دیدم

 

ایوان نجف که دل ز کف دادم

در صحن تو انقلاب را دیدم

 

در راه تو صاف تا خدا رفتم

در زلف تو پیچ و تاب را دیدم

 

غیر از تو تو را اگر طلب کردم

از روی جهالت‌ست، تب کردم

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×