مشخصات شعر

خاتم سلیمانی

خزان شد یک گل از گلشن که نتْوان در چمن جویم

گهرهایی شد از دستم که نتْوان در یمن جویم

 

نه وامق گشته بر عذرا که در شامش کنم پیدا

نه مجنون گشته بر لیلی که او را در دمن جویم

 

نه آن سروی شد از دستم که مانندش در این بُستان

توانم از گل و نسرین و سر‌و و یاسمن جویم

 

جوانان بنی‌هاشم، همه در خاک و خون غلتان

که جُسته مثلشان یک تن در این عالم که من جویم؟

 

نه آن انگشت و انگشتر شد از دست سلیمانی

که بتْوانم من آن خاتم ز دست اهرمن جویم

 

تنش شد زیر سمّ اسب کین با خاک و خون یک‌سان

به‌ جا نَبْود بدن دیگر که من زخمش به تن جویم

 

نمی‌گویم چه کرده سمّ اسب کین به آن پیکر

همی گویم تنی نَبْود که از بهرش، کفن جویم

 

لب تشنه سری بُبْریده خصم بی‌حیا از تن

برای حنجرش آبی ز چشم مرد و زن جویم

 

«بنایی»! خویش را افکن چو بلبل در گلستانش

قبولم گر کند آن شه به کویش، من وطن جویم

 

 

خاتم سلیمانی

خزان شد یک گل از گلشن که نتْوان در چمن جویم

گهرهایی شد از دستم که نتْوان در یمن جویم

 

نه وامق گشته بر عذرا که در شامش کنم پیدا

نه مجنون گشته بر لیلی که او را در دمن جویم

 

نه آن سروی شد از دستم که مانندش در این بُستان

توانم از گل و نسرین و سر‌و و یاسمن جویم

 

جوانان بنی‌هاشم، همه در خاک و خون غلتان

که جُسته مثلشان یک تن در این عالم که من جویم؟

 

نه آن انگشت و انگشتر شد از دست سلیمانی

که بتْوانم من آن خاتم ز دست اهرمن جویم

 

تنش شد زیر سمّ اسب کین با خاک و خون یک‌سان

به‌ جا نَبْود بدن دیگر که من زخمش به تن جویم

 

نمی‌گویم چه کرده سمّ اسب کین به آن پیکر

همی گویم تنی نَبْود که از بهرش، کفن جویم

 

لب تشنه سری بُبْریده خصم بی‌حیا از تن

برای حنجرش آبی ز چشم مرد و زن جویم

 

«بنایی»! خویش را افکن چو بلبل در گلستانش

قبولم گر کند آن شه به کویش، من وطن جویم

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×