مشخصات شعر

بانوی آفتاب نشین

 

عشق خدا، حسین چو پا در رکاب داشت  

تا کربلا به کعبه رساند، شتاب داشت


عهدی که بست روز ازل با خدا، حسین  

در عهدنامه، نقشۀ آن انقلاب داشت


شمشیر حرف اول دشمن اگر نبود  

جز با زبان تیغ، هزاران جواب داشت


صبحی سپیده سر زد و، خون دامنش گرفت  

خون در رگ زمین و زمان، التهاب داشت


اول شب از هراس اباالفضل، تا سحر  

یکصد هزار دل، تپش و اضطراب داشت


شب با بهشتیان جوان، چه مرد پیر  

از شوق خلد، مستی و شور شباب داشت


از یاد برد، خاطرۀ روز رستخیز  

آن لشکری که کفر زمان بی حساب داشت


دریا دلی که داشت ز کوثر لبش پیام  

کی اعتنا به دجله و موج و سراب داشت


باور کن اینکه تشنه لبی‌ها بهانه بود  

فرزند آب، دست رسیدن به آب داشت


جا داشت تا که در دل دشمن، رها کند  

چرخ نگون که آن همه تیر شهاب داشت


روزی که تا همیشه خبر می‌دهد ز خون  

کوه و صدای ضجه شد و بازتاب داشت


شد فاش خبث دشمن و، ناگفته ماند باز  

رازی که خدا، پسر بوتراب داشت


گل کرده، شعر امر قیس از لب رباب  

دختر سرود، هر چه پدر شعر ناب داشت


همراه شد به شور حسینی، در آن مقام  

سوزی که تار و پود وجود رباب داشت


خندید به ظالم و، مظلوم شد شهید  

طفلی که روی دست پدر، پیچ و تاب داشت


حجت به خلق، تا به قیامت تمام کرد  

کوچک ترین شهید، که خونی مذاب داشت


فصلی که بوستان ولایت، به گل نشست  

هر گل، به قد آبروی خون گلاب داشت


من از سکینه، هیچ نگفتم که او خودش  

یک نینوای خون و غزل، در کتاب داشت


غفلت، به روی چشم فرومایگان گذاشت  

دستی، که حال تیرگی مرگ و خواب داشت


روزی که، روز عالم امکان سیاه شد  

یک نیزه تا به شام، رباب آفتاب داشت


بانوی آفتاب نشین شد رباب و سوخت  

ای کاش آسمان، همه فصلی سحاب داشت


تا دشمنان ز خشم خراشند روی خویش  

گفتم مصیبتی که به صورت، نقاب داشت


فرصت تمام گشت جمالی خموش باش
من عمر خویش را دیدم، و پا در رکاب داشت

 

بانوی آفتاب نشین

 

عشق خدا، حسین چو پا در رکاب داشت  

تا کربلا به کعبه رساند، شتاب داشت


عهدی که بست روز ازل با خدا، حسین  

در عهدنامه، نقشۀ آن انقلاب داشت


شمشیر حرف اول دشمن اگر نبود  

جز با زبان تیغ، هزاران جواب داشت


صبحی سپیده سر زد و، خون دامنش گرفت  

خون در رگ زمین و زمان، التهاب داشت


اول شب از هراس اباالفضل، تا سحر  

یکصد هزار دل، تپش و اضطراب داشت


شب با بهشتیان جوان، چه مرد پیر  

از شوق خلد، مستی و شور شباب داشت


از یاد برد، خاطرۀ روز رستخیز  

آن لشکری که کفر زمان بی حساب داشت


دریا دلی که داشت ز کوثر لبش پیام  

کی اعتنا به دجله و موج و سراب داشت


باور کن اینکه تشنه لبی‌ها بهانه بود  

فرزند آب، دست رسیدن به آب داشت


جا داشت تا که در دل دشمن، رها کند  

چرخ نگون که آن همه تیر شهاب داشت


روزی که تا همیشه خبر می‌دهد ز خون  

کوه و صدای ضجه شد و بازتاب داشت


شد فاش خبث دشمن و، ناگفته ماند باز  

رازی که خدا، پسر بوتراب داشت


گل کرده، شعر امر قیس از لب رباب  

دختر سرود، هر چه پدر شعر ناب داشت


همراه شد به شور حسینی، در آن مقام  

سوزی که تار و پود وجود رباب داشت


خندید به ظالم و، مظلوم شد شهید  

طفلی که روی دست پدر، پیچ و تاب داشت


حجت به خلق، تا به قیامت تمام کرد  

کوچک ترین شهید، که خونی مذاب داشت


فصلی که بوستان ولایت، به گل نشست  

هر گل، به قد آبروی خون گلاب داشت


من از سکینه، هیچ نگفتم که او خودش  

یک نینوای خون و غزل، در کتاب داشت


غفلت، به روی چشم فرومایگان گذاشت  

دستی، که حال تیرگی مرگ و خواب داشت


روزی که، روز عالم امکان سیاه شد  

یک نیزه تا به شام، رباب آفتاب داشت


بانوی آفتاب نشین شد رباب و سوخت  

ای کاش آسمان، همه فصلی سحاب داشت


تا دشمنان ز خشم خراشند روی خویش  

گفتم مصیبتی که به صورت، نقاب داشت


فرصت تمام گشت جمالی خموش باش
من عمر خویش را دیدم، و پا در رکاب داشت

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×