- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۶
- بازدید: ۱۹۵۴
- شماره مطلب: ۴۰۹۳
-
چاپ
بیگناه و باگناه
چون گُلِ باغِ حسن از خیمهگاه آمد برون
از میان ابر گفتی، قرص ماه آمد برون
آسمان پنداشت، ماهش را دگر مانند نیست
چهرهی قاسم چو دید، از اشتباه آمد برون
سیزده ساله جوانی، همچو ماه چارده
از حرم با احترام و عزّ و جاه آمد برون
تا ببیند وقت رفتن، روی ماهش را تمام
همچو خورشید از درون خیمه، شاه آمد برون
زینب افسرده، بهر دیدن خورشید و ماه
از حرم با ناله و فریاد و آه آمد برون
سوی میدان تاخت قاسم، چون صدای «العطش»
از خیامِ کودکانِ بیپناه آمد برون
از پی نوشیدن جام شهادت، آن یتیم
چون دُر خونین ز دریای سپاه آمد برون
هر که بوسید از ارادت، آستانش را «رسا»!
رفت آن جا با گناه و بیگناه آمد برون
-
چشمۀ فرات
شاهی که سفینه النجاتش خوانند
مصباح هدای کائناتش خوانند
آلوده به خاک ماتم اوست هنوز
آن آب که چشمۀ فراتش خوانند
-
آفتاب برج عصمت
شام، روشن از جمال زینب کبراستی
سر به زیر افکن که ناموس خدا، این جاستی
کن تماشا آسمانِ تابناکِ شام را
کآفتاب برج عصمت از افق، پیداستی
-
مه انجمن
آمد آن ماه که خوانند مه انجمنش
جلوهگر نور خدا از رخ پرتوفکنش
آیت صولت و مردانگی و شرم و وقار
روشن از چهرهی تابنده و وجه حسنش
-
دست اجل
شه چو آمد ز لب تشنهی اصغر، یادش
رفت از سوز عطش تا به فلک، فریادش
بند قنداقهی اصغر به سر دست گرفت
تا چو مرغان کند از بند قفس، آزادش
بیگناه و باگناه
چون گُلِ باغِ حسن از خیمهگاه آمد برون
از میان ابر گفتی، قرص ماه آمد برون
آسمان پنداشت، ماهش را دگر مانند نیست
چهرهی قاسم چو دید، از اشتباه آمد برون
سیزده ساله جوانی، همچو ماه چارده
از حرم با احترام و عزّ و جاه آمد برون
تا ببیند وقت رفتن، روی ماهش را تمام
همچو خورشید از درون خیمه، شاه آمد برون
زینب افسرده، بهر دیدن خورشید و ماه
از حرم با ناله و فریاد و آه آمد برون
سوی میدان تاخت قاسم، چون صدای «العطش»
از خیامِ کودکانِ بیپناه آمد برون
از پی نوشیدن جام شهادت، آن یتیم
چون دُر خونین ز دریای سپاه آمد برون
هر که بوسید از ارادت، آستانش را «رسا»!
رفت آن جا با گناه و بیگناه آمد برون