عبیدالله بن زیاد که مسلم بن عمرو باهلی فرستاده یزید و شریک بن اعور حارثی با وی همراه بودند، رهسپار کوفه شد. گویند همراهان او که تعداد آن‌ها به پانصد می‌رسید، اندکی توقف کردند و دیرتر به راه افتادند. آن‌ها چنین می‌پنداشتند که ابن زیاد منتظر آنان گشته و امام حسین ـ‌علیه‌السلام‌ـ زودتر از وی به کوفه خواهد رسید؛ اما او بدون اعتنا به آن‌ها خود حرکت کرد. همین‌که به نزدیکی شهر رسید، اندکی درنگ کرد تا هوا تاریک شود و شب‌هنگام از راه نجف به کوفه وارد شد. دهان خود را با پارچه‌ای بسته بود و عمامه سیاهی بر سر داشت. لباس اهالی حجاز را بر تن کرده بود تا به این وسیله مردم او را به‌جای امام حسین ـ‌علیه‌السلام‌ـ اشتباه بگیرند؛ چون مردم اطلاع یافته بودند که حسین بن علی ـ‌ع ـ به طرف کوفه حرکت کرده است. ازاین‌رو مردم که در انتظار آن حضرت بودند، با مشاهده عبیدالله گمان کردند امام حسین ـ‌علیه‌السلام‌ـ است. پس زنی فریاد کرد: الله‌اکبر این فرزند رسول الله ـصلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم‌ـ است. مردم به استقبال او می‌رفتند. از میان جمعیت فریاد برآمد، جمعیت ما که چهل هزار نفر هستیم به یاری تو خواهیم شتافت. ابن زیاد به میان جمعیت رفت. مردم همه به وی سلام می‌کردند و ورودش را به کوفه خوش‌آمد می‌گفتند. ازدحام شدیدی میان انبوه مردم بر پا شد. ابن زیاد که احساس کرد، وی را به‌جای حسین ـ‌علیه‌السلام‌ـ گرفته‌اند، به‌شدت ناراحت شد. در این اثنا، عبدالله بن مسلم باهلی که ازدحام مردم را دید، فریاد برآورد به یک‌سو روید. این مرد امیر کوفه، عبیدالله بن زیاد، است. ابن زیاد نقاب از روی خود برداشت و گفت: من عبیدالله هستم. مردم به‌سرعت از گرد او پراکنده شدند و یکدیگر را لگد می‌کردند. ابن زیاد برفت تا در تاریکی شب به قصر دارالاماره رسید. نعمان بن بشیر درهای قصر را به روی او و همراهانش بست. یکی از همراهان عبیدالله بانک زد که در را به روی او باز کنند.

نعمان که گمان می‌کرد او حسین ـ‌ع ـ است، از بالای قصر سر کشیده گفت: تو را به خدا سوگند دهم که از این قصر دور شو؛ زیرا من امانتی که در دست دارم به تو نخواهم سپرد و به جنگ با تو نیز نیازی نیست. عبیدالله خاموش بود. آنگاه خود را نزدیک قصر ساخت. نعمان نیز از بالای قصر به زیر آمد و دانست که وی ابن زیاد است. سپس در را گشود. ابن زیاد به سخن پرداخت و گفت: در را بازکن؛ خدا کارت را نگشاید که شبت به درازا کشید. پس ابن زیاد و همراهانش وارد قصر شدند؛ اما از ورود مردم مانع گردید. مردم نیز بازگشتند و پراکنده شدند. ابن زیاد آن شب را در قصر دارالاماره به سر برد. همین‌که بامداد شد، مردم را به نماز جماعت فراخواند. پس مردم گرد آمدند و ابن زیاد به سخن پرداخت و آنان را از نافرمانی بیم داد و گفت هر کس که فرمان وی را اطاعت کند، به او پاداش نیک خواهد داد و به آنان گفت: تنها وعده‌های شما کافی نیست بلکه صدق و راستی بسته به اعمال شماست. آنگاه از منبر به زیر آمد و دستور داد بزرگان شهر و سرشناسان را با شدت هر چه بیشتر دستگیر کنند و خطاب به مردم گفت: نام هر یک از افراد ناشناس و هواخواهان یزید را که در میان شما هستند، برای من بنویسید. چنانچه شخصی از این دستور سرپیچی کند جان و مالش در امان نبوده و خون و مالش بر ما مباح خواهد بود و هر کس از سرشناسان هر محل که در میان مردم آشنای خود که دشمنان یزید را می‌شناسد، از معرفی او خودداری کند، بر در خانه خود به دار آویخته خواهد شد و از بیت‌المال نیز بی‌بهره خواهد بود.

همین‌که مسلم بن عقیل آمدن عبیدالله را به کوفه دانست و سخنان تهدیدآمیز وی را شنید، از خانه مختار بیرون رفت و در تاریکی شب به خانه هانی بن عروه درآمد. پس یاران او دور از چشم مأمورین عبیدالله به نزد او رفت‌وآمد می‌کردند و به یکدیگر سفارش می‌کردند که جای مسلم را به کسی نشان ندهند. پس عبیدالله که از محل او بی‌اطلاع بود، با گماشتن مأمورانی به جستجوی او پرداخت. در این موقع شریک بن حارث همدانی که همراه عبیدالله از بصره حرکت کرده بود، بیمار گشته و در خانه هانی اقامت کرده بود. ازاین‌رو شخصی را نزد هانی فرستاد به این نام که عبیدالله تصمیم دارد به عیادت شریک برود. شریک که به خانه هانی آمده بود، به مسلم گفت: از این فرصت استفاده و به عبیدالله حمله کن و او را به قتل برسان. اما هانی وی را از این امر بازداشت و همسر هانی نیز وی را سوگند داد که از این عمل خودداری کند. بدین ترتیب ابن زیاد پس از ملاقات با شریک خانه هانی را ترک گفت و شریک نیز دیری نپایید که به دنبال همان بیماری از دنیا رفت. پس از چندی که عبیدالله یارای دستیابی به مسلم را پیدا نکرده بود، یکی از غلامان خود را که معقل نام داشت، پیش خواند و چهار هزار درهم به وی سپرد و به وی دستور داد که با نیرنگ و به هر طریق که می‌داند، خود را به یاران مسلم نزدیک و چنین وانمود کند که من از اهالی حمص و از یاران مسلم هستم و جهت یاری او مبلغی پول در اختیار آنان گذارد. تا شاید به این وسیله بتواند بر مسلم دسترسی پیدا کند. پس معقل ابتدا خود را به مسلم بن عوسجه رسانید و او را با گفتار خود فریب داد و همراه با او رهسپار خانه هانی گردید و مسلم بن عقیل را به وی نشان داد. بدین ترتیب از اوضاع مسلم بن عقیل و خانه هانی آگاه شد و اخبار را برای ابن زیاد گزارش کرد.

در این اثنا، تعداد کسانی که با مسلم دست بیعت داده بودند، به بیست‌وپنج هزار نفر می‌رسیدند. ازاین‌رو مسلم بر آن شد که بر ضد حکومت قیام کند؛ اما هانی به وی گفت: در این امر شتاب مکن؛ زیرا هانی از ابن زیاد نسبت به جان خود بیم داشت. پس خود را بیمار نشان داده و از رفتن به مجلس او خودداری کرد. ابن زیاد سه تن از یاران خویش را به نام محمد بن اشعث، حسان بن اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبیدی و دخترش که همسر هانی نیز بود و رویحه نام داشت، پیش خواند و از آنان پرسید: چرا هانی بن عروه به دیدن ما نیامد؟ آن‌ها گفتند: او بیمار است. ابن زیاد گفت: من شنیده‌ام که بهبودی یافته و روزها بر در خانه‌اش می‌نشیند. پس به دیدار او بروید و دستورش دهید حق ما را وانگذارد؛ زیرا من دوست ندارم فردی مانند او که از بزرگان عرب است، حقش نزد من تباه گردد. پس این چند تن نزد هانی آمدند و به او گفتند: چرا به دیدن امیر نیامدی؟ او نام تو را برد و از تو جویا شد. هانی گفت: بیمارم. آن‌ها گفتند: امیر شنیده است که سلامت هستی. آنگاه وی را سوگند دادند که همراه با آنان نزد ابن زیاد برود. وی نیز موافقت کرد و با آنان رهسپار قصر امیر شد. حسان بن اسماء از مخفی بودن مسلم در خانه هانی اطلاعی نداشت؛ اما محمد بن اشعث از ماجرا باخبر بود. همین‌که بر ابن زیاد وارد شد از وی پرسید: ای هانی، این کارها چیست که در خانه خود به زیان یزید و همه مسلمانان تهیه می‌بینی؟ مسلم بن عقیل را به خانه خود می‌بری و لشکر و سلاح جنگ در خانه‌های اطراف خود فراهم می‌کنی و چنین می‌پنداری که این کارها بر من پوشیده می‌ماند؟

هانی گفت: من چنین کاری نکرده‌ام. اما عبیدالله بی‌درنگ معقل را پیش خواند. هانی در این هنگام دانست که او جاسوس ابن زیاد بوده است. پس ساعتی سر به زیر افکند و دیگر نتوانست سخنی بگوید. سپس به خود آمده از وی عذرخواهی کرد و گفت: من مسلم را به خانه خود دعوت نکردم؛ بلکه او خود از من خواست به خانه‌ام درآید و من شرم کردم از پذیرفتن او مانع گردم و او را پناه دادم و اکنون وی مهمان من است. چنانچه امیر موافقت کند، به خانه می‌روم و از وی می‌خواهم که به محل دیگری برود. ابن زیاد گفت: به خدا قسم که دست از تو برندارم تا او را به نزد من حاضر گردانی. هانی گفت: به خدا سوگند هرگز چنین نخواهم کرد. من میهمان خود را به دست تو دهم که او را به قتل رسانی؟ در این اثنا، مسلم بن عمرو باهلی برخاست و هانی را به کناری برد و با او به سخن پرداخت تا شاید بتواند هانی را قانع کند؛ اما هانی از این امر امتناع می‌ورزید. ابن زیاد با شنیدن این سخنان به هانی گفت: به خدا سوگند، چنانچه در این وقت مسلم را حاضر نکنی فرمان دهم که سر از تنت جدا کنند. هانی پاسخ داد و گفت: چنانچه به این امر دست زنی در این هنگام، با شمشیرهای برهنه اطراف خانه تو را محاصره خواهند کرد. هانی گمان می‌کرد که قوم و قبیله‌اش با وی همراهی دارند و در حمایت از او کوتاهی نخواهند کرد. ابن زیاد گفت: مرا از شمشیرهای کشیده می‌ترسانی و امر کرد که هانی را نزدیک آوردند. پس به آن چوب که در دست داشت بر روی او بسیار زد تا بینی وی شکست و خون بر جامه‌های او سرازیر شد و گوشت صورت او فروریخت تا آنجا که چوب شکست و هانی دلیری کرد و دست به شمشیر یکی از یاران ابن زیاد برد و خواست آن شمشیر را بر ابن زیاد زند؛ اما آن مرد طرف دیگر شمشیر را گرفت و از این امر مانع شد. عبیدالله که چنین دید، بانگ بر غلامان زد که هانی را بگیرید و بر زمین کشیده ببرید. غلامان او را بگرفتند و بر زمین کشیدند و درحالی‌که ابن زیاد به وی گفت: خون تو بر من مباح گردیده، دستور داد هانی را در یکی از اتاق‌های خانه خود زندانی کنند و مأموری نیز بر او گماشتند و در را بر وی او بستند. حسان بن خارجه با مشاهده این حالت از جای برخاست، روی به ابن زیاد آورد و گفت: تو ما را امر کردی و ما این مرد را با حیله و نیرنگ نزد تو آوردیم. اکنون‌که نزد تو آمد، این‌چنین با وی رفتار کردی. ابن زیاد از سخن او در غضب شد و امر کرد بر سینه‌اش زدند و به ضرب مشت و سیلی او را نشانیدند. سپس محمد اشعث برخاست و گفت: امیر به ما می‌آموزد ما بر آنچه را که موردپسند امیر باشد خوشنودیم، چه به سود ما باشد و چه به زیان ما.

از سوی دیگر به عمرو بن حجاج خبر رسید که هانی کشته شده است. پس با قبیله مدحج حرکت کرد و قصر ابن زیاد را به محاصره درآورد. عبدالله با مشاهده این ماجرا به شریح قاضی گفت: به نزد هانی برو و با او دیدار کن. آنگاه مردم را خبرده که او زنده است. پس شریح از نزد هانی بیرون شد و مردم را آگاه ساخت که هانی زنده است. همین‌که قبیله او بدانستند که او زنده است، خدای را سپاس گفتند و پراکنده شدند.

بدین ترتیب می‌بینیم که چگونه شخص ظالم و ستمکار به دست کسانی مانند محمد بن اشعث که خود حامی مردمان ستمکار و فردی نابکار همانند شریح است، سمت قضاوت و داوری دارد اما خود ریشه‌های ظلم را پی‌ریزی می‌کند و درنتیجه حق را زیر پا می‌گذارد و ستم‌پیشگان از قهر مردم به دور می‌مانند. از یک‌سو شریح خود تظاهر به دین می‌کند اما با فرمانروایان ستمکار همکاری می‌نماید؛ چنان‌که گویی گرگی است در لباس میش؛ و از سوی دیگر می‌بینیم که چگونه قبیله مذحج با گفتار شریح فریب خوردند و خود نیز جنبه احتیاط و دوراندیشی را رعایت نکردند.

ابن زیاد پس‌ازآنکه هانی را دستگیر و زندانی کرد، از آن بیم داشت که مردم بر ضد او قیام کنند. ازاین‌رو از قصر بیرون آمد و درحالی‌که بزرگان مردم و پاسبانان و نزدیکانش نیز با او بودند، به منبر رفت و با گفتاری کوتاه مردم را تهدید کرد و آنان را بر حذر داشت که مبادا به صف مخالفین او درآیند.

برگرفته از: سیره معصومان جلد4

منبع : پایگاه مقالات تخصصی- شیعه شناسی