- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۳۷۷۴
- شماره مطلب: ۵۸۸۰
-
چاپ
مهربانیها
چون که افتادند آلاللَّه به راه
راهشان افتاد اندر قتلگاه
ز اشتران، خود را به زیر انداختند
شور رستاخیز بر پا ساختند
بر سر جسم شه از خیل زنان
باز آشوب قیامت شد عیان
آسمان را بر زمین چون یافتند
اخترآسا سوی او بشْتافتند
دختر سلطان مظلومان، حسین
بر سر جسم پدر با شور و شین
موکنان، مویهکنان، بنْشست زار
با دلی پُرخون و چشمی اشکبار
گفت: بابا! سر بر آر از خواب ناز
از کرم بیچارگان را چاره ساز
مهربانیها تو با من داشتی
جایْگاه من به دامن داشتی
تا چه دیدی از من؟ ای جان جهان!
که نمودی روی خود از من، نهان
گر تو دریایی، مَنَت چون گوهرم
ور تو شهبازی، مَنَت بال و پرم
نور چشمان تواَم، ای نازنین!
چشم بگْشا، نور چشم خود ببین
من یتیمم، بیکسم، دلسوخته
در دلم، محنت، شرار افروخته
تازیانه کرده اندامم، سیاه
بیگناهم، بیگناهم، بیگناه
پابرهنه، چون روم بر خارها؟
چون کنم با این همه آزارها؟
خیمه و خرگاه ما را سوختند
آتش اندر جان ما افروختند
شب به خاکستر همه خفتیم ما
با تو درد دل همی گفتیم ما
آخر، ای بابا! دمی بردار سر
بر یتیمانت ز مهر افکن نظر
آنچنان آن کودک شیرینزبان
بر سر جسم پدر شد نوحهخوان
که به حالش دل ز سنگ خاره سوخت
جز عدو کش در دل، آتش برفروخت
ظالمی با تازیانه از قفا
میزدش تا سازد از بابا، جدا
در محنآباد گیتی از قدیم
کس ندیده این نوازش با یتیم
هیچ مادر را به بالین پسر
یا یتیمی بر سر جسم پدر،
کس نزد با تازیانه در جهان
آخر انصافی بده، ای آسمان!
مهربانیها
چون که افتادند آلاللَّه به راه
راهشان افتاد اندر قتلگاه
ز اشتران، خود را به زیر انداختند
شور رستاخیز بر پا ساختند
بر سر جسم شه از خیل زنان
باز آشوب قیامت شد عیان
آسمان را بر زمین چون یافتند
اخترآسا سوی او بشْتافتند
دختر سلطان مظلومان، حسین
بر سر جسم پدر با شور و شین
موکنان، مویهکنان، بنْشست زار
با دلی پُرخون و چشمی اشکبار
گفت: بابا! سر بر آر از خواب ناز
از کرم بیچارگان را چاره ساز
مهربانیها تو با من داشتی
جایْگاه من به دامن داشتی
تا چه دیدی از من؟ ای جان جهان!
که نمودی روی خود از من، نهان
گر تو دریایی، مَنَت چون گوهرم
ور تو شهبازی، مَنَت بال و پرم
نور چشمان تواَم، ای نازنین!
چشم بگْشا، نور چشم خود ببین
من یتیمم، بیکسم، دلسوخته
در دلم، محنت، شرار افروخته
تازیانه کرده اندامم، سیاه
بیگناهم، بیگناهم، بیگناه
پابرهنه، چون روم بر خارها؟
چون کنم با این همه آزارها؟
خیمه و خرگاه ما را سوختند
آتش اندر جان ما افروختند
شب به خاکستر همه خفتیم ما
با تو درد دل همی گفتیم ما
آخر، ای بابا! دمی بردار سر
بر یتیمانت ز مهر افکن نظر
آنچنان آن کودک شیرینزبان
بر سر جسم پدر شد نوحهخوان
که به حالش دل ز سنگ خاره سوخت
جز عدو کش در دل، آتش برفروخت
ظالمی با تازیانه از قفا
میزدش تا سازد از بابا، جدا
در محنآباد گیتی از قدیم
کس ندیده این نوازش با یتیم
هیچ مادر را به بالین پسر
یا یتیمی بر سر جسم پدر،
کس نزد با تازیانه در جهان
آخر انصافی بده، ای آسمان!