- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۳
- بازدید: ۲۴۲۴
- شماره مطلب: ۵۷۱۷
-
چاپ
دستآویز
مانْد از یاران آن شاه کبار
در حرم، طفل صغیر شیرخوار
وه! چه اصغر؟ مظهر آیات «هو»
عالم اکبر، طفیل ذات او
خورده در دامان عصمت، شیر عشق
سالک راه خدا و پیر عشق
مادرش، بهر شهادت، زاده بود
جای شیرش، شیرهی جان داده بود
حجّت کبرای رستاخیز شاه
روز رستاخیز، دستآویز شاه
روز عاشورا چو در دشت بلا
مانْد تنها، زادهی شیر خدا
یک تن از انصار او، باقی نمانْد
هر که بود اندر ره او، جان فشانْد
نغمهی هَل مِن معینش بر فلک
کر شد از آوای او گوش مَلَک
این نوا آمد علی را چون به گوش
در تن بیتابش آمد خون به جوش
با زبان معنوی آن بیقرین
گفت با سلطان مظلومان، چنین:
بازگرد و خود مرا همراه بر
تا به پیش تیر، جان سازم سپر
گر ندارم دست شمشیر آختن
میتوانم جان به راهت باختن
شه به گوش معنوی آن را شنید
زود از میدان، عنان واپس کشید
از حرم بُردش به سوی رزمگاه
روبهرو گردید با بیدینسپاه
بر فراز دست بنْمودش بلند
بانگ زد بر آن گروه ناپسند:
گر من اندر کیشتان دارم گناه
بیگناه است، این صغیر بیپناه
از وفا بر آتشش، آبی زنید
آب بر رخسار بیتابی زنید
ناگه از آن فرقهی بی نام و ننگ
در کمان بنْهاد نمرودی، خدنگ
از کمان بنْمود تیر کین رها
کرد بر حلقوم آن مظلوم، جا
رد شد از حلقوم، آن پیکان کین
خورْد بر بازوی شاهنشاه دین
وآن گه از بازوی سلطان هدی
خورْد بر قلب شریف مصطفی
شاه، پیکان را ز حلق او کشید
در غمش، دل از حیات خود برید
تا شد اصغر، کشتهی تیر ستم
چون کمان شد، قدّ «عبرت» زین الم
دستآویز
مانْد از یاران آن شاه کبار
در حرم، طفل صغیر شیرخوار
وه! چه اصغر؟ مظهر آیات «هو»
عالم اکبر، طفیل ذات او
خورده در دامان عصمت، شیر عشق
سالک راه خدا و پیر عشق
مادرش، بهر شهادت، زاده بود
جای شیرش، شیرهی جان داده بود
حجّت کبرای رستاخیز شاه
روز رستاخیز، دستآویز شاه
روز عاشورا چو در دشت بلا
مانْد تنها، زادهی شیر خدا
یک تن از انصار او، باقی نمانْد
هر که بود اندر ره او، جان فشانْد
نغمهی هَل مِن معینش بر فلک
کر شد از آوای او گوش مَلَک
این نوا آمد علی را چون به گوش
در تن بیتابش آمد خون به جوش
با زبان معنوی آن بیقرین
گفت با سلطان مظلومان، چنین:
بازگرد و خود مرا همراه بر
تا به پیش تیر، جان سازم سپر
گر ندارم دست شمشیر آختن
میتوانم جان به راهت باختن
شه به گوش معنوی آن را شنید
زود از میدان، عنان واپس کشید
از حرم بُردش به سوی رزمگاه
روبهرو گردید با بیدینسپاه
بر فراز دست بنْمودش بلند
بانگ زد بر آن گروه ناپسند:
گر من اندر کیشتان دارم گناه
بیگناه است، این صغیر بیپناه
از وفا بر آتشش، آبی زنید
آب بر رخسار بیتابی زنید
ناگه از آن فرقهی بی نام و ننگ
در کمان بنْهاد نمرودی، خدنگ
از کمان بنْمود تیر کین رها
کرد بر حلقوم آن مظلوم، جا
رد شد از حلقوم، آن پیکان کین
خورْد بر بازوی شاهنشاه دین
وآن گه از بازوی سلطان هدی
خورْد بر قلب شریف مصطفی
شاه، پیکان را ز حلق او کشید
در غمش، دل از حیات خود برید
تا شد اصغر، کشتهی تیر ستم
چون کمان شد، قدّ «عبرت» زین الم