به گزارش کرب و بلا، دیوان اشعار «حسام الشریعه» از جمله منابع مهم حاوی شعرهای مذهبی و فلسفی است؛ دیوانی به قلم شیخ محمد علی حسام ملقب به «حسام الشریعه» فرزند ملارمضانعلی (حاج تاج)  از فضلا و ادبا و وعاظ قرن 14 هجری قمری که در روستایی از توابع سبزوار به دنیا آمد و این لقب را آیت الله حاج میرزا حسین علوی؛ مجتهد معروف سبزوار براو نهاده است.

 

کتاب «مرآت التواریخ»؛ تحقیقی در تاریخ اسلام و حوادث ایام سال قمری، کتاب «میزان القاید»؛ در اصول عقاید اسلامی از جمله دیگر آثاری است که از وی به جای مانده است.

 

دارا بودن مراتب علمی و فقهی و قریحه بالای شعری که اعلب در قالب هایی همچون ترکیب بند، مثنوی، دوبیتی، غزل و بحر طویل موجود است از جمله ویژگی‌های شخصیتی این فاضل شاعرمسلک است که در عنفوان جوانی و در سن 28 سالگی به دست یکی از اشرار آن نواحی و به شکل مشکوکی به قتل رسید.

 

در ادامه بحرطویلی از وی حاوی مضامین حماسی و مرثیه درباره عاشورا را از این کتاب ذکر می‌کنیم:

 

تا که خالق سخن داد به من نعمت این نطق و بیان را / پس ورا شکرگزارم به نواخوانی شاه شهدا

سبط رسول دو سرا / کشته شمشیر جفا / خاصه زمانی که دل از اهل حرم کند، به خاست

 

ره کرد به تن راست / برخویش به پیراهنکی کهنه بیاراست / فروبست یکی تیغ چو الماس

 

وداع همه اهل حرم کرد به یک بار / آری این مرحله را مثل حسین است سزاوار/ که مردانه و پادار/ به منزل برد این بار/ به برخواند یکی مرکب رهوار/ نبودش کس از انصار/ یکی یار و جلودار/ به جز زینب غمخوار/ دگر عابد تبدار/ کشید از جگرش آه که ای وای غریبم

 

پس به بسم الهی آن وقت زبان را بگشادی / رو سوی خصم نهادی / زره شوق چو بادی / رو به رو شد به اعادی / به بیانات مسلّم / به پیراهن متمّم / به دلایل همه محکم / کی گروه از چه مصمّم / شده با هم همه توام / بی تأنی همه عازم / شده‌اید از پی قتلم

 

آخر ای قوم! منم مهتر افلاک / یدم قابض افلاک / تنم لنگر این خاک / گل گلبن لولاک / علی را خلف پاک / شما چون خس و خاشاک / کمر بسته و چالاک / به قتلم همه بی باک / سر راه به من تنگ گرفتید / نه مگر نامه نوشتید / به سویم که بیایم؟

 

زچه رو رای بهشتید؟ / زعقبا بگذشتید / جوانان مرا جمله بکشتید / ره آب به رویم زره کینه ببستید / دل زارم از ظلم بخستید / کمرم راز غم داغ برادر بشکستید

 

این سخن را چه جواب ست؟ / لبم تشنه آب است / دلم خشک و کباب است / این فرات است که مواّج به مانند سراب است / مایه زندگی خوک و کلاب است / در کف اهل کتاب است / ولی منع وی از عترت اطهار، صواب است

 

گیرم ای قوم نیم زاده پیغمبرخاتم / یا نیم مفخر ذریّه آدم / قرشی نیستم و نیست مرا را به هاشم / شمریدم یکی از خیل اعاجم / بگذارید روم به سوی مردم دیلم / زچه رو ریختن خون من ای قوم! شما راست محتّم؟

 

پس ندادند جوابش / نه یکی قطره آبش / نه اعتنایی به خطابش / آه؛ بشکافتند از شعبه تیری دل مجروح کبابش / شد زتن طاقت و تابش

 

عاقبت دید که او را نبود هیچ علاجی به جز از جنگ/ یکی هی زده بر خنگ / که ای مرکب خوشرنگ! / ببین کار به من تنگ / به من شو تو هماهنگ / که بر شیشه پاداری اشرار زنم سنگ / بگیرم زدم تیغ خود از خون اعادی همه دم رنگ / زده‌ایم زه دمش زنگ

 

«کفروا القوم و قدما رغبوا» / گفت: برون کرد یکی تیغ شرر بار / تقش چون شرر نار / برش صاعقه کردار / سرش همچو دم مار / پی کشتن کفار /همی ریخت سر و دست ز اشرار / زمین گشت به مثل دکّه سمسار / گوئیا بود برش خیل عدو نقشه دیوار / نبودش نظری بر کم و بسیار / آری آن کس که بود مظهر قهار / عجب نیست که هنگامه پیکار / برد خاک زمین را بسوی گنبد دوّار / پس آنکه همه را ثانی طومار / بپیچید. شد به یک ضربتش از تیغ علمدار / درآن دشت، نگون‌سار

 

گاه می‌گفت: که ای قوم! مرا بی کس و بی یار نمودید. کجا روی نمایید؟

 

بعد عباسم آیا فرقه حنّاس! پس از اکبرم ای زمره ابتر / مردن از بهرمن ای قوم! یقین بهتر و خوشتر / پس بیایید که تا جنگ با آخر و کار به یکسر

 

تف تیغ چو ثعبان / ثانی موسی عمران / پاک کردی صف میدان / ای فدایش همه راجان / انبیائش همه قربان / ماسوایش همه گریان / قدسیانش همه حیران / گفت حقش "انا ناصر" / جّن و انسش همه یاور /ملکوتش همه چاکر / قابض روح چو شاطر

 

نصرش آماده روی سر /  دریمین روح پیمبر / درجلو حیدر صفدر / حسن استاده برابر / پیش رو مادر مضطر / پشت سرغم زده خواهر / همه باحال مّکدر / کای حسین! ماهمه حاضر

 

هر یکی را به زبانی / هرکسی را به بیانی / داد از مهر جوابی / چه جواب بصوابی

 

آه! نزدیک شد آن دم که بسوزد زتف و سوز بیانم / خامه و دفتر و انگشت و زبانم / بلکه سوزد همه جسمم و جانم / طاقتی کو که بگویم زیکی سنگ / که از چنگ لعینی / زکمینی / به جبینش ناوک دل دوز

 

که آمد به وطینش / نگون گشت ز زینش / مکان گت زمینش / شد به " واقلّت انصار" برون صوت حزینش / چو دیدند چنینش / به مانند نگینش / گرفتند میانش / زیکسر کوفیانش زیکسو شامیانش / یکی فرق شکستن / یکی سینه بخستش

 

یکی با دو صد آهنگ / زدی برسر او سنگ

 

دگربا دو صد آشوب / بزد بربدنش چوب

 

کشیدند به خونش / زفلک رفت قرار و زسمک رفت سکونش

 

ذوالجناحش رخ پر خون / بلکه از خون شده گلگون / روسوی خیمه زهامون

"الظّلیمه" به زبانش / زین نگون، پاره عنانش / چو بدیدند زنانش

 

همگی لطمه به رخ یاخه دریدند / سوی رزم دویدند / بدیدند / که شمرآن سگ کافر / زده یک دست به خنجر / به یکی دست دگر حنجرآن بیکس و یاور

 

گر که سرشار شد از شربت غم یکسره جامش / لیک از شوق لقا همچو شکر بود به کامش / کرد تسلیم کف دوست زآغاز و زمانش / کشته شد یافت ولی زندگی از فیض تمامش / گرچه زین واقعه شد تیره چو شب روز "حسامش" / زده شد سکّه دولت ابدالّدهر به نامش / تا که فردا چو بگیرد زکف دوست جزا را ...