مروری بر بخش‌هایی از کتاب:

دکتر شهیدی در این کتاب بیش از آن‌که در جست‌وجوی چگونگی آن رخداد عظیم باشد، به دنبال چرایی حادثه عاشورا بوده است؛ «مقصود من از نوشتن این یادداشت‌ها مقتل‌نویسی، تبلیغ مذهبی و حتی نوشتن تاریخ نیست. من کوشیده‌ام تا خود بدانم آن‌چه رخ داد، چرا رخ داد؟» (ص 7)

کتاب پس از پنجاه سال، نه روایت زندگی امام حسین علیه‌السلام، بلکه تحلیل و علت‌شناسی عاشوراست. بیان حوادث تاریخ صدر اسلام برای نویسنده چندان موضوعیت ندارد. او تلاش می‌کند تا به واسطه مرور بر آن‌چه در این پنجاه سال بر جامعه مسلمین گذشت، چرایی این حادثه را بازگو نماید.

دکتر شهیدی علت فاجعه را فقط در سال 60 و 61 ه.ق جست‌وجو نمی‌کند، او نقطه عزیمت خود را برای تحلیل حادثه، سال‌ها قبل قرار داد و به همین دلیل نامی این‌گونه برای اثر خویش برگزید.

دکتر شهیدی این حادثه تاریخی را به مثابه یک معلول مورد بررسی قرار می‌دهد و تلاش می‌کند که علل و ریشه‌های آن رخداد را برجسته نماید. او برای یافتن علل این حادثه شگفت، از سال‌ها قبل و از تحولاتی که قدم به قدم مسیر فاجعه را پیمودند سراغ می‌گیرد.

رویکرد معطوف به علت‌شناسی و تلاش برای درک چرایی حادثه و پرسش از زمینه‌ها و بسترهای رخداد عظیم عاشورا از برخی پیش‌فرض‌های دکتر شهیدی در نگارش کتاب پرده برمی‌دارد که مؤلف، خود نیز به آن اشاراتی داشته است: «حادثه جزئی از تاریخ است، تاریخی که رویدادهای آن یکی معلول دیگری است.» (ص 7)

«حادثه‌ها مانند حلقه‌های زنجیر یکی به دیگری بسته است و نمی‌توان آن‌ها را از هم جدا کرد.» (ص 20) «پدید آمدن هر حادثه، حادثه دیگری را به دنبال دارد.» (ص 38)

«برای دریافت حقیقت تاریخی ـ هرچند بر اساس مظنه و احتمال هم باشد ـ خواندن متن تاریخ آن سال‌ها به تنهایی کافی نیست، بلکه باید تاریخ را با دیگر شرایط از جمله وضع جغرافیایی، اقتصادی و اجتماعی سنجید.» (ص 4)

در این اثر، استاد شهیدی بر شیوه کار تاریخ‌نگاران گذشته این اشکال را وارد می‌بیند که آن‌ها غالبا به روایت‌گری و نقل حوادث اکتفا کرده‌اند و از تحلیل تاریخ و تبیین درس‌ها و عبرت‌های آن غفلت ورزیده‌اند و به همین خاطر جامعه‌ها را از گران‌بهاترین قسمت سرمایه گذشته خویش محروم ساخته‌اند.

«حقیقت این است که تاریخ‌نویسان قدیم نمی‌خواسته‌اند یا نمی‌توانسته‌اند هر حادثه‌ای را ـ هر چند اهمیت بسیار داشته باشد ـ از جهت اسباب و علت‌های اجتماعی، اقتصادی و مردم‌شناسی تحلیل کنند. اگر تاریخ‌نویسان گذشته وظیفه خود را انجام داده بودند، اگر فقط به نقل روایت اکتفا نمی‌کردند، مسلما امروز تاریخ صورت دیگری داشت...» (ص 19)

کتاب پس از پنجاه سال، سی فصل دارد. سیزده فصل نخست آن برای ورود به جزئیات حوادث سال‌های 60 و 61 ه.ق و بیان وقایع نهضت سیدالشهدا (ع)، حکم مقدمه‌ای را دارد که هر چند مقدمه است، اما جان کلام و کلید تحلیل حادثه را در خود جای داده است. سیزده فصل نخست، عهده‌دار بیان حقایق پشت پرده حادثه عاشورا است، یعنی روشن ساختن تحولاتی که یکی پس از دیگری بر جامعه ساخته و پرداخته رسول خدا وارد آمد و آن را آن‌گونه دگرگون ساخت که پس از پنجاه سال، یزید بر جایگاه پیامبر (ص) تکیه زد و بر قتل حسین (ع) فرزند همان پیامبر فرمان راند.

نویسنده در این اثر سؤالاتی را طرح می‌سازد که ذهن هر انسان کنجکاوی را درگیر خود می‌کند که از جمله: «چه شد اجتماع مسلمان آن روز در مقابل این حادثه تا آن حد خونسردی و بی‌اعتنایی نشان داد؟ حسین و یاران او چه جرمی مرتکب شده بودند که فقه مسلمانی کیفر آن را قتل می‌دانست؟» (ص 15)

«در کوفه هنوز عده‌ای از صحابه پیغمبر می‌زیستند... این‌ها می‌توانستند با همکاری گروه بزرگی از تابعین و سران شهر، حاکم کوفه را مجبور کنند تا راه دیگری جز آن‌چه در پیش گرفت، اختیار کند ولی چنین نکردند، چرا؟» (ص 16)

«در سال شصت و یکم، عده‌ای از یاران پیغمبر در شام به سر می‌بردند و بعضی از آن‌ها در نزد یزید مقامی والا داشتند. چرا در این حوزه مسلمانی هیچ‌گونه اقدامی برای مخالفت با این فاجعه به عمل نیامد؟» (ص 16)

اساسا طرح جدی این سؤال که «چه شد که حسین، فرزند رسول خدا و بزرگمرد جهان اسلام، به دست مسلمانان کشته شد؟» خود سؤالی تازه و بدیع بود؛ اما نگاه مرسوم و معمولی به حادثه عاشورا که صرفا از بعد عاطفی به جریان کربلا می‌نگریست برای یافتن پاسخ این سؤال ناتوان بود؛ به همین خاطر دکتر شهیدی از نگاه تاریخی مدد جست و البته به روایت تاریخ اکتفا نکرد و در سال 60 و 61 ه.ق متوقف نماند؛ بلکه به ریشه‌یابی علل و چرایی وقوع حادثه از دوران قبل و به خصوص از دوران بعد از رحلت رسول خدا (ص) پرداخت و عوامل مختلف را بر می‌شمارد. از همین روست که می‌توان ادعا کرد دکتر شهیدی از یک سو با طرح چنین سؤالی و از سوی دیگر با انتخاب چنین شیوه‌ای برای پاسخ‌گویی، مرحله‌ای تازه را در نگرش به عاشورا فراهم ساخته است...

«در مدت نیم قرن، عامل‌های چندی در سقوط جامعه اسلامی مؤثر بود، اما هیچ یک از آن‌ها در شدت اثر به پایه این عامل ـ رغبت به مال‌اندوزی ـ نمی‌رسد.» (ص 61)

علی (ع) آن گاه که به خلافت رسید، وارث آن همه اشتباه بود که گذشتگان او مرتکب شده بودند. از سال دهم ه.ق که رسول خدا (ص) از دنیا رخت بربست تا سال سی و پنجم، بیست و پنج سال فاصله است و این مدت برای تغییر روحیه‌ها و رویه‌ها اصلا زمان اندکی نیست. نهج‌البلاغه گواه است بر مشکلات علی (ع)، آن گاه که او در قامت خطبه‌ها و نامه‌های خود، مردم را از دنیاگرایی بر حذر می‌دارد و فرمانداران خویش را به خاطر عدول از سیره نبوی، مورد مذمت قرار می‌دهد.

علی (ع) برای احیای سنت پیامبر (ص) مجبور شد به روی کسانی شمشیر بکشد که دیروز در جنگ با کفار همگام و همپای او بودند. دشمنان علی (ع) این بار گرچه به نام خدا، اما به خاطر دنیا می‌جنگیدند. دشمنی با علی از آن رو بود که اجازه نمی‌داد میان سخن و عمل او فاصله‌ای ایجاد شود. او گذشته را از یاد نبرده بود. می‌دانست که در فاصله سخن و عمل است که اشراف سر برمی‌آورند و حقوق محرومان و پابرهنگان لگدمال می‌شود.

«می‌توان گفت هیچ سالی برای انتخاب علی (ع) برای زمامداری، نامتناسب‌تر از سال سی و پنجم هجرت نبود. مدت یک ربع قرن از عصر پیغمبر می‌گذشت. در این مدت، بسیاری از سنت‌ وی به هم خورده بود، صراحت دین جای خود را به سیاست سازش داده بود و علی (ع) با سیاست‌ سازش‌کارانه میانه‌ای نداشت.» (ص 90)

«بسیاری از اصحاب پیغمبر (ص) را می‌شناسیم که در جنگ‌های اسلام جان خود را بر کف نهادند و برای رضای خدا به پیشواز دشمن رفتند. بسیاری از آنان را می‌شناسیم که در مصرف بیت‌المال دقت به کار می‌بردند اما همین که سایه محمد (ص) از سر آنان کم شد، همین که سادگی و بساطت عصر او و چند سال پس از او از میان رفت، همین که درآمدهای سرشار از کشورهای فتح شده نصیب آنان گردید، دیگر حاضر نشدند آسایش خود را به هم بزنند... منطقی دیگر برای توجیه کار خود به کار بردند تا روزی که درخت بدعت ستبر شد و شاخه‌های بسیار برآورد. شاید آنان در آغاز راضی نبودند کار به این جا بکشد ولی چنین پایانی حتمی بود، زیرا اگر جزئی بی‌عدالتی در اجتماعی پدید آمد و فوری برطرف نگردید، بی‌عدالتی‌های دیگر را یکی پس از دیگری به دنبال خواهد داشت.» (ص 58)

دکتر شهیدی در معرفی عواملی که انحراف جامعه اسلامی را سرعت بخشید، به رواج مباحث کلامی اشاره می‌کند که بسیاری به آن توسل می‌جستند تا با تأویل کلام خدا از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنند، کاهلی خویش در انجام وظایف دینی را موجه جلوه دهند و خطاهای خود را به آیات خدا و سخنان پیامبر اکرم (ص) منتسب سازند. ارزش‌ها را مقابل یکدیگر نهادند، برخی را بهانه برای فرار از برخی دیگر قرار دادند. آیات خدا را تکه پاره کردند، آن‌ها را که گریبان‌گیرشان بود، یکی پس از دیگری از صراحت انداختند تا فضا را غبارآلود کنند تا در پناه ابهام، آن‌چه می‌خواهند، انجام دهند تا هیچ چیز را غیر دینی تلقی نکنند، بلکه همه چیز را دینی جلوه دهند.

«هواخواه هر فرقه یا هر نحله و یا هر پیشوا یا طرفداران هر نوع تفکر علمی یا سیاسی، کوشیدند تا برای اثبات درستی نظر خود از ظاهر معنی آیه قرآن پشتوانه‌ای دست و پا کنند.» (ص 66)

«هر تأویلی به تأویل دیگر می‌کشد و هر گریزگاهی به گریزگاه دیگر منتهی می‌گردد تا آن‌جا که دیگر بین آن‌چه بوده و آن‌چه هست فاصله‌ای عمیق پدید می‌آید. کار افراط در تأویل تا به آن‌جا کشید که کشنده فرزندان پیغمبر هم برای توجیه کردار زشت خود به آیه قرآن متوسل می‌شد و کشته شدن حسین را نتیجه کردار وی و تقدیر خدا می‌شمرد.»‌ (ص 67)

وقتی جامعه از کتاب خدا و سنت رسول اکرم (ص) فاصله می‌گیرد، وقتی معیارها دگرگون می‌گردد و جایگاه معروف و منکر عوض می‌شود، وقتی قبح ریا و خدعه و نیرنگ فرو می‌ریزد و انسان‌ها به ظاهر بسنده می‌کند، آنگاه ظلم، قاعده رایج می‌شود و فریاد برای عدالت تحمل‌ناپذیر می‌گردد، بازار عافیت‌طلبی رونق می‌گیرد، حتی بسیاری از آگاهان نیز سر در گریبان فرو می‌برند تا ظلم را نبینند تا تکلیف را کتمان کنند تا خیال خویش آسوده دارند، اما واقعیت تغییر نمی‌کند. توقع ظلم گاه آن قدر اندک است که برای همراهی با آن، سکوت نیز کفایت می‌کند.

«دور افتادگی از دین و احکام اسلام و گرویدن به سنت‌های منسوخ شده دیرین برای مردمی که اجتماع نیم قرن پس از محمد (ص) را تشکیل می‌دادند طبیعی بود. در اجتماعی که دین و تقوا بر آن حکومت نداشته باشد، پیدایش و شیوع هر منکر، چندان غیر عادی به نظر نمی‌رسد.» (ص 62)

«در بیست سال آخر این پنجاه سال، دیگر سخن در این نبود که زمامدار باید چه کند؟ عادل باشد یا نه؟ اگر بر خلاف عدالت رفت باید بدو هشدار داد یا نه؟ آن‌چه در این سا‌ل‌ها مهم می‌نمود، این‌که چه باید کرد تا زمامدار را راضی نگاه داشت.» (ص 32)

زمان گذشت و پس از پنجاه سال، کار مسلمانان به آن‌جا رسید که یزید بر جایگاه پیامبر خدا (ص) تکیه زد. هر آن‌چه رخ داد بر اساس اختیار و خواست مسلمانان بود. آن‌ها مسیری را انتخاب کرده بودند که در نهایت به یزید ختم شده بود. یزید بر مسند پیامبر (ص) نشست تا یک بار دیگر این آیه قرآن تفسیر شود که «ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم»، خداوند احوال هیچ قومی را تغییر نمی‌دهد، جز متناسب با آن‌چه که آن‌ها برای خود رقم می‌زنند.

جامعه مسلمین، همان‌که رسول خدا (ص) خود آن را تأسیس کرده بود و بر آن حاکمیت داشت پس از پنجاه سال این چنین دچار انحراف و سقوط شد و این واقعیت حکایت‌گر آن است که خداوند به سعادت و سلامت هیچ قومی متعهد نیست مگر آن‌که آنان خود طریق هدایت را انتخاب نمایند و بر پیمودن راه هدایت استقامت ورزند که البته اگر چنین شد خداوند از نصرت خود دریغ نمی‌ورزد.

دنیاطلبی و اشرافیت، بی‌عدالتی و تبعیض، فراموشی برادری دینی، فخر فروشی به اصل و نسب، نژادپرستی و زیر پا نهادن احکام خدا همگی به یک‌باره در قامت یزید تجسم یافت. آری به این ترتیب هیچ چیز، غیر طبیعی رخ نداد. هر آن‌چه گذشت، بر اساس اختیار و خواست مسلمانان بود.

«بیش از چهل سال از مرگ پیغمبر نگذشته بود که رسم دیگری از رسم‌های جاهلیت زنده گردید. چنان‌که در نظام قبیله رسم است، هرگاه شیخ بمیرد، فرزند ارشد او جای وی را می‌گیرد، معاویه درصدد برآمد این رسم را زنده کند.» (ص 84)

«از زندگی یزید آن‌چه می‌دانم این است که تربیتی درست نداشت. روزی معاویه از مادرش شنید که می‌گوید: پوشیدن عبا و زندگی در خیمه را بیشتر از ماندن در کاخ و جامه حریر بر تن کردن دوست می‌دارم، او را با فرزند وی به قبیله‌اش فرستاد. یزید در آن‌جا تربیتی بیابانی یافت، نه درسی خواند نه کمالی اندوخت و چون میان صحرانشینان پرورش یافته بود، گفتاری روان داشت و شعری نیک می‌سرود...، تنها هنری که آموخته بود همین شعر گفتن اوست. به حکم زندگی چادرنشینی، اسب‌سواری و شمشیرکشی را نیز چنان‌که نوشته‌اند، می‌دانست. اما آن‌چه نمی‌دانست، آیین مسلمانی و فقه اسلامی بود... آماده بودن وسایل زندگی آرام، شکار و شراب و سگ‌بازی، از او موجودی عیاش، هوس‌باز و بی‌بند و بار ساخته بود.» (صص 87 ـ 88)

کار مسلمانان به آن‌جا رسید که چاره کار جز به قیام نبود و سرانجام امام حسین (ع) قیام نمود. از خواسته‌های او می‌توان دریافت که جامعه مسلمانان در آن روزگار گرفتار چه واقعیت‌های تلخی بود. حسین (ع) خواهان زنده شدن سنت و میراندن بدعت بود. همان سنتی که سال‌ها فراموش شده بود و همان بدعتی که همگان به آن خو گرفته بودند. او خود مردم آن روزگار را چنین توصیف نموده بود، مردم بندگان دنیایند، دین را تا بدانجا خواهانند که کار دنیا را با آن به سامان رسانند و آنگاه که روز امتحان فرا رسد، تنها اندکی از آنان دل در گروه دین دارند.

حسین (ع) را سرانجام روز عاشورا در کربلا به شهادت رساندند. اما حقیقت آن است که آن‌ها از همان روز که اساس ظلم را بنیان نهادند، در کار کشتن حسین (ع) بوده‌اند.

«حسین همچون پدرش مرد دین بود، نه مرد سیاست سازش‌کارانه و دین را همان می‌دانست که جدش از نخستین روزهای دعوت خود اعلام کرد، اجرای عدالت با گرفتن حقوق ضعیفان از متجاوزان. در حالی که در سراسر قلمرو اسلامی آن روزگار، نشانی از این عدالت دیده نمی‌شد، تشریفاتی که به نام دین در مسجدهای مکه و مدینه و دمشق و کوفه و بصره انجام می‌گرفت، چندان بهتر از مراسمی نبود که عرب پیش از بعثت محمد در مسجدالحرام در کنار خانه کعبه انجام می‌داد. تشریفاتی بی‌روح برای مردم‌فریبی یا خود را فریفتن.

او در قیام خود خدا را می‌خواست؛ پس از خدا مردم را. او می‌دید آن‌چه خدای اسلام به نام عبادت بر مسلمانان واجب ساخته، به خاطر آن است که آنان را مسلمانانی پاک‌دل، پاک‌اعتقاد و مسلمان‌دوست بار آورد تا آن‌چه را که روح اسلام خواهان آن است تحقق یابد.

از نظر او دین در نماز جمعه و خطبه آن‌ که تمام کوشش خطیب صرف می‌شود تا جمله‌ها با سجع و قافیه ادا گردد خلاصه نمی‌گشت. او دین را سنت خدا می‌دانست که باید در اجتماع مردم جاری باشد. سنتی که در آن مردم با یکدیگر برابرند و هیچ نژاد بر نژاد دیگری برتری ندارد...» (ص 117)

دکتر شهیدی در این کتاب از حقیقتی سخن می‌گوید که هرگز با گذشت زمان غبار کهنگی بر آن نمی‌نشیند. حقیقتی که مسلمانان همواره به یادآوری آن نیازمندند: «اگر جزئی بی‌عدالتی در اجتماعی پدید آمد و فوری برطرف نگردید، بی‌عدالتی‌های دیگر را یکی پس از دیگری به دنبال خواهد داشت.» (ص 85)

 

برای مطالعه متن کامل روی لینک زیر کلیک کنید:

قیام_حسین_علیه‌السلام.pdf