با ساربان بگویید احوال آب چشمم       

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

صدای زنگ اشتران در دل صحرا پیچیده است. چه آرام و صبور قافله نور به سرزمین نور می‌رود. چه نوربارانی است. نگاه کن؛ جوان ماه سیمایی که گویا پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله است که به جمع خانواده بازگشته، سوار بر اسب می‌درخشد و کاروان پدر را پاس می‌دارد. او طلایه دار قافله عشق است همگام با حجت حق، حتی لحظه‌ای او را تنها نمی‌گذارد تا آن‌جا که جان نازنین نثارش کند و حسین علیه‌السلام به خاطر می‌آورد آخرین نگاه لیلا را هنگام وداع جوان رعنایش، گویا به دل می‌گفت اول خدا و بعد، جان تو و جان علی اکبر (ع) و او انگار از هم اکنون می‌بیند الماس‌پاره‌های بدن جوان رعنای لیلا را که در کویر پراکنده شده است و نایِ جمع کردنش را ندارد، عجیب است توان زانوهایم کجا رفته...آه...حالا جواب مادرش را چه بدهد؟      

ای اشک‌ها لحظه‌ای امان بدهید تا بگویم و بنویسم از بانوی قافله عشق، رأفت و رحمت نبوی، هیبت حیدری، مظلومیت فاطمی و غربت حسنی، بانوی کاروان حسینی. او کیست؟ یک زن و این همه صفات حمیده، چه آرامش و وقاری حکم فرماست با حضور بانو، تمام دل‌ها به او گرم است. چرا که آخرین سالار است بانوی مدینه، قافله عشق را. در دلش اما غوغایی است دلش شور می‌زند، به طفلکان قافله می‌نگرد...

ترسم که ز مرغان حرم پر ببرند...                                                

به گام‌های کوچک رقیه، به غنچه لب‌های اصغر، به جوانان کاروان، به اکبر، به علمدار، به... به راستی داغ چند لاله دیگر را توان دیدن دارد قلب رنجدیده بانوی عشق؟ هنوز فرق شکافته پدر را به یاد دارد و جگر پاره پاره برادر را، از پهلوی مادر دیگر مپرس، آرامش حضور در کنار برادران، همراه با نسیم گرم کویری چهره با وقارش را تلألویی دوچندان بخشیده است نگاهش اما به دور دست است؛ به افق، می‌گویند روزی به خون خواهد نشست این آسمان در عزایی سنگین. در باورش نمی‌گنجد این دلاوران که هم اکنون چونان شیر، پاسبان حریمش هستند بزودی از بالای نی نظاره گرش خواهند بود. آری باورش سخت است، سخت...

همپای قافله، حسین (ع) به آرامی پیش می‌رود و نگاه مهربانش به مشک ساقی لبخند می‌زند که گل های کاروان را سیراب می‌کند. چه آرام بخش است وقتی که می‌دانی قافله‌ات را نگاهبانی رشید پاس می‌دارد. با دستانی نیرومند و نگاهی نافذ، حُرمت حرم را حامی است این سردار و چه گرم است پشت جبل نور به برادری‌اش. او سایبان و پناه آلاله‌های قافله است تا مباد آفتاب رنجشی بر گلبرگ نحیف صورتشان فرو آرد و ماهتاب شب‌های قافله، تا نکند دیو شب، ظلمتش را بر کودکان حرم بشوراند. امان و پناه خواهران و عموی مهربان سه ساله که دنیا از روی شانه‌های ستبرش بسی دیدنی تر است برای رقیه، در پناه چشمان زیبا و بیدارش، کودکان آرام به خواب می‌روند و در رکاب دستان پر توانش محمل آل‌الله در حرکت.

 این پیشانی بلند، جبین علی (ع) را همانند است. صولتش حیدری، ضرب شمشیرش علوی و گام‌هایش مرتضوی است، آری عباس علی (ع) است پناه کاروان عشق و من اما در تنگنای باورم نمی‌گنجد که در روزهایی نه چندان دور، بی حضور پر شکوه او پر و پای قناریان حرم، پر خار و پرآبله خواهد شد و خواهران، آواره شام پر بلا، جبینش همچون فرق شکافته پدر و دستان جدا از پیکرش سند حمایت از حریم حضرت عشق و چشمان زیبا و با نفودش میزبان سنان‌ها و تیرها، کوه را کمر می‌شکند پیکر غرقه به خون سردار و کنارعلقمه بوی یاسی آشنا به مشام می‌رسد که بدل از ام بنین سلام‌الله‌علیها به مادری آمده است عباس (ع) را  و در طول این سفر پر رمز و راز، رمز مزار کوچک این پیکر رشید فاش خواهد شد...

شکر هنوز آن روزهای سخت از راه نرسیده است و کاروان عشق همچنان آرام در پناه حضرت ماه و در رکاب حضرت عشق به سمت غمبارترین زمین خدا ره می‌سپارد.                           

در زیر پای محمل مستوره عشق            

منزل به منزل ریگ صحرا گریه می‌کرد

وقتی که می‌رفتند عالم سینه می‌زد                                  

وقتی که می‌رفتند دنیا گریه می‌کرد