مبدا و مقصد در تمام سفرهای اسفار اربعه، حق و خلق تعریف شده است! احتمالا ملاصدرا به قصد زیارت اربعینی، نجف به کربلا را پیاده نپیموده است تا بداند سفری هم است که دو سوی آن عشق است: آغاز تا انجام!

جمعه صبح، نجف را به قصد کربلا وداع گفتیم و قدم درراه گذاشتیم؛ گام در گام، خطوه بالخطوه. قدم‌هایم را با یک جفت دمپایی طبی اسفنجی آغاز کردم ولی نرمی اسفنج با سختی بیابان ناسازگار بود و بیابان تمام تلاشش را می‌کرد تا جوهره خود را از تراکم اسفنجی بالا بکشد و به من بشناساند. تا قبل از سفر هرکس از سختی راه، تاول پا، گرفتگی عضله و ... صحبت می‌کرد، خیلی جدی نمی‌گرفتم و دلم به کفش‌های کوهم  گرم بود؛ کفش‌های  استاندارد؛ آنتی شوک، آنتی واتر، آنتی باکتریال، ولی این کفش‌ها یک اشکال بزرگ داشتند و شاید به خاطر همان بود که فرصت استفاده از آن‌ها را نیافتم و همان‌جا سر مرز به همراه ساک سفرم به سرقت رفتند!

آری کفش‌هایم آنتی درد بودند! می‌خواستند مانع چشیدن درد طی طریق شوند! و بی‌دردی یک جورهایی با مفهوم انسانیت نمی‌سازد؛ چون سرشت انسان با درد خلق و زاده شده است، با درد رشد می‌کند و بی‌درد سقوط!  «خلق الانسان فی کبد»

پاهایم کم‌کم درد گرفتند، راه رفتن برایم دشوار و از سرعتم کاسته شد و طب و استاندارد ودرمان و این حرف‌ها در این شرایط چه‌کاره‌اند؟ یک جفت دمپایی از جنس همان دمپایی پلاستیکی‌های سیاه که قریب به اتفاق روندگان به پا داشتند خریدم. از همان‌هایی که نفس‌نفس می‌زدند، سمفونی خستگی می‌نواختند و خستگان را به یاد می‌آوردند! من نمی‌دانم جنس دمپایی‌های آدم‌های سال 61 هجری چگونه بوده است؟ اصلا دمپایی آن زمان بوده است؟ سبک بوده یا سنگین؟ من فقط فهمیده‌ام که راه رفتن در بیابان سخت است. به خصوص آنکه زنجیری بر پاهایت باشد، به خصوص آنکه هولناک‌ترین مصیبت تاریخ بر سرت آمده باشد و تو حتی فرصت گریستن نیز نیافته باشی! بخصوص آنکه چشم امید دیگران بر تو باشد و تو متعهد باشی بر صبر!

با عوض کردن دمپایی، برای لحظاتی توانستم از دردی که هم‌سفرم بود پیشی بگیرم، ولی تدبیرم در برابر تقدیرم ناکارآمد بود و او دوباره غلبه کرد.

کم‌کم متوجه شدم که غیر از دمپایی‌هایم مشترکات زیادی با بقیه هم‌سفرانم دارم: همه‌مان سیاه پوشیده‌ایم، همه در هروله ایم، همه به جلو نگاه می‌کنیم، به نقطه‌ای که باید برسیم یا بهتر بگویم به مقصدی که به سوی آن رانده می‌شدیم! کمتر حرف می‌زنیم و بیشتر فکر می‌کنیم. لحظات شیرینی است. زبان سر هم را خوب نمی‌فهمیم ولی زبان دل هم را چرا! همه‌مان را یک‌چیز به حرکت واداشته است: احساسی نامفهوم که می‌سوزاندت و پیش می‌راند.

زن و مرد، کودک و پیر، عرب و عجم، ترک و کرد و لر، همه و همه  آمده‌اند! آمده‌اند تا یک تاریخ نیامدنشان را عذر خواه باشند! که اگرچه دیر آمده‌اند ولی آمده‌اند. حیرانی عجیبی به هروله شان واداشته است! لبیک‌گویان می‌روند و می‌دوند!

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را               

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

میلیون‌ها انسان دچار به دنبال پاسخ به ندای یاری طلبنده‌ای می‌دوند که در گوشه‌ای از تاریخ بلند شد ولی بدون اجابت ماند و هزار و چهارصد سال است که تاریخ در پشیمانی این درنگ می‌گدازد.

رسم مهمان‌نوازی عرب از قدیم‌الایام شهره بوده است. موکب به موکب به استقبالمان می‌آیند، خوش‌آمد می‌گویند، پذیرایی می‌کنند. چایی‌های داغ در استکان‌های کمر باریک کمی از سوز سرمای نهفته در سینه‌هامان را تسکین می‌دهد. هر کس هر آنچه داشته در طبق اخلاص نهاده و به پیشواز آمده است. برخی منزل خود را برای استراحت، در اختیار زائران قرار داده داند، برخی غذا پخت می‌کنند، برخی سوپ، برخی چای، برخی آب، برخی... و کجا بودند این برخی‌ها زمانی که عترت پیامبر (ص) به غربت این سرزمین دچار شد؟! مگر مهمان‌نوازی عرب آن زمان رنگ‌باخته بود که:

از آب هم مضایقه کردند کوفیان                    

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

به رفتنمان ادامه دادیم، دیگر پاهایم کمتر شکایت می‌کردند، کم‌کم به راه انس گرفته بودند، برعکس وقتی استراحتشان می‌دادم دردشان می‌گرفت و منقبض می‌شدند و دستور به حرکت می‌دادند! عجیب است این رفتن! یک وقت‌ها آدم می‌رود تا به مقصد برسد و یک وقت‌هایی خود رفتن می‌شود مقصد!

هوا تاریک شده بود؛ هنوز مانده بود تا به موکبی که باید می‌رسیدم، برسم. یک لحظه به خودم آمدم دیدم عینکم را که به لباسم آویزان کرده بودم نیست! موقع نماز جا گذاشته بودم؟ یا بین راه افتاده بود؟ به هر حال نبود! تحمل این یکی را دیگر نداشتم، عینک من چشم من بود، بیست و دو سال از خودم جدایش نکرده بودم! حتی گاهی موقع خواب فراموش می‌کردم که او هم نیاز به استراحت دارد و لذا همیشه عینک‌هایم غر و قیطاس بود! حالا در این بیابان چه کار باید می‌کردم؟ اگر همان چشم درد، سرگیجه و تهوع لعنتی به سراغم می‌آمد چه؟! با تمام درد و سوزشی که در اثر ترک پاشنه پا و گرفتگی عضله در خود داشتم به عقب دویدم، هوا تاریک بود و خوب نمی‌دیدم، از خیلی‌ها پرسیدم ولی سوزن در انبار کاه می‌جستم! از دست دادن عینک برایم سنگین‌تر از دست دادن ساک سفرم تمام شد! عینکم چشم‌هایم بود، عضوی از من!

خلاصه به موکب مقرر رسیدم. چادری بزرگ با هوایی بسیار سرد! همه خواب بودند، خستگی راه بی‌هوششان ساخته بود. امکان تردد در بینشان نیز نبود چه رسد به آنکه جایی را برای استراحت بیابم! مستاصل مانده بودم، در کنار دوستی همدل نشسته و اتفاقات راه را تعریف می‌کردم و ناخودآگاه بر آوارگی خود اشک می‌ریختم که زنی عراقی دلش بر من سوخت و در کنار خود جایم داد، از پتوی خود بر من هم کشید و من چقدر به این عطوفت مادرانه احتیاج داشتم! دلداری‌ام می‌داد، اگرچه بیشتر حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم ولی می‌دانستم که کلامش از جنس محبت است نه از جنس آن حرف‌هایی که شامیان بر قلب زینب (س) فرو کردند و آنچه صورت من را سوزانده بود سوز بیابان بود نه سوزش سیلی دست حرامی!

درد پاهایم خواب را از چشمانم ربوده بود. زانوهایم خم نمی‌شد، پاهایم خشک شده بود، سنگ شده بود، نمی‌دانم چه شده بود؟ سرمازده شده بود.

به سر بایست رفتن در طریق کربلا ای دل                

که تا یابی طواف پادشاه دین و دنیا را

غلط کردم به پا رفتم از آن سرما ربود از من        

گنه از جانب من بود، جرمی نیست سرما را

ولی معذور می‌دارم که  درراه تمنایت                 

چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پا را

با ضعف و دردی که بر من مستولی شده بود توان ادامه مسیر در روزهای دوم و سوم را در خود نمی‌دیدم اما می‌گویند بدن را هرطور که تربیت کنی همانطور عمل می‌کند؛ اگر بر او آسان بگیری راحتی می‌طلبد و اگر بر او سخت بگیری مقاوم می‌شود! و من تصمیم گرفتم او را با خود همراه کنم. امام صادق فرموده‌اند: «هیچ بدنی از انجام آنچه اراده بر آن غالب است، قاصر نیست» و البته امداد و عنایت الهی  که جای خود را داشت.

خلاصه آنکه غروب روز سوم پایان این سفر دیدنی بود. نه! صفت دیدنی کم است؛ این سفر لمس کردنی بود! لحظه‌لحظه‌اش را باید  بنوشی! دیدن و شنیدن از درک آن قاصراست. اگرچه نام غروب همواره با غربت و غریبی و دلتنگی همراه است، اما این غروب فرق داشت! این غروب سرشار از عطر سیب بود! لحظه‌به‌لحظه که در انتظار دیدن گنبد قدم بر می‌داشتیم بر التهاب و تپش قلبمان می‌افزود؛ لرزش پاها دیگر از خستگی و سرما نبود؛ اشتیاق حضور بی‌خودشان ساخته بود!

تصورم آن بود که ابتدا سر گنبد را از دور خواهم دید بعد قدم به قدم آن را واضح‌تر و کامل‌تر خواهم دید، ولی در یک لحظه غافلگیر شدیم و گنبد طلای سردار سرسپرده سالار عشق، بدون واسطه و حجاب، به یکباره نمایان شد!

ناگهان پرده برانداخته‌ای، یعنی چه؟                      

مست از خانه برون تاخته‌ای، یعنی چه؟

زلف در دست صبا، گوش به فرمان رقیب                

اینچنین با همه در ساخته‌ای یعنی چه؟

شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای                          

قدر این مرتبه نشناخته‌ای، یعنی چه؟

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی؟                      

بازم از پای درانداخته‌ای، یعنی چه؟

هرکس از مهره مهر تو به نقشی مشغول                   

عاقبت با همه کج باخته‌ای، یعنی چه؟

السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین وعلی عباس الحسین علیه‌السلام.

 


نویسنده: مریم مرادی