شاید تنها کسی که حرف‌هایش را به او زد، من بودم. غربت از واژه واژه‌‌ جملاتش می‌چکید و من هر لحظه لبریز از این کلمات می‌شدم.

هرشب سر یک ساعت مشخص، بیرون از شهر قرارمان بود. فکرش را بکن باید از همان کوچه‌هایی می‌آمد که فاطمه از آن‌ها می‌گذشت بعد مدام با خودش فکر می‌کرد شاید این‌جا بوده، یا کمی آن‌طرف‌تر، شاید همین دیوار، شاید....

شاید تنها کسی که حرف‌هایش را به او زد، من بودم. من که دیگر طاقت شنیدن این‌همه غریبی را نداشتم گفتم :«بیا و این‌بار طور دیگری نگاه کن، اصلا گمان کن در به احترام فاطمه به سجده افتاده است و دیوار بر صورت او بوسه زده است، میخ در مقابل عظمت او گردن کج کرده است و هیزم‌ها از غم او سوخته اند و گوشواره، گوشواره‌ها به سبب بزرگی او صورت بر زمین ساییده اند.»

این‌ها را که آن شب گفتم سکوتی کرد، سکوتی به درازای تاریخ و بلندی هزاران فریاد.

من مهریه زهرا بودم. شاید تنها کسی که حرف‌هایش را به او زد، من بودم.

گفت: «در به احترام فاطمه به سجده افتاده است و دیوار بر صورت او بوسه زده است، میخ در مقابل عظمت او گردن کج کرده است و هیزم‌ها از غم او سوخته‌اند و گوشواره، گوشواره‌ها به سبب بزرگی او صورت بر زمین ساییده‌اند؛ اما محسن چه؟ سیلی چطور؟ فدک را چه می‌گویی؟ ریسمان‌هایی که جای آن‌ها هنوز نه بر دستم که بر قلبم مانده را چه می‌کنی؟ داغ چشمان حسین و بهت همیشگی حسن را کجای دل پاره‌پاره‌ام بگذارم؟ و خودت تو را که مهریه زهرایی و سال‌ها بعد همین مهریه‌ را هم از پسرش دریغ می‌کنند.»

این‌ها را که آن شب گفت من از اشک چشمانش پر شدم. شاید تنها چاهی که حرف‌هایش را به او زد، من بودم.