تمام قوانین عالم را به بازی گرفته‌ایم. آری، همین من و تو.

 باورت می‌شود؟                                                              

خورشید که طوافش را شروع کرد خیمه‌ها دیگر برپاشده بود. خورشید که پیراهن کهنه را به تن کرد ؛ قانون‌های روزگارمان رنگ باختند. زمین مرکز منظومه‌ی مان شد و خورشید به دور کره‌ی خاکی‌مان اسفند دود می‌کرد.

 و من و تو لیاقتمان است که بااین‌همه آب روی دیارمان اسمش را خاکی صدا بزنیم.

تشنگی به شاه رسید، خشکی به دریا رسید، جنگ به علمدار نرسید، و چه حیف شمشیر به جان رسید،  جان به لب رسید، لب به آب نرسید.

این حکایت کیست؟

 که عالم همه دیوانه‌ی اوست.

حسین ـ‌ع ـ گفتم حسین ـ‌ع ـ دلت گرفت؟

زبانم لال اگر حرفی بی سند بگویم. من برایت اثبات می‌کنم. آری آن روز، همان هنگام که خورشید از غم داغ کرده بود؛ باران آمد. ابرهای خانم چکیدن گرفت. طوفان به پاشد ،دریا شد. صدای رعد و برق را که خودت می‌شنوی؟

گریه‌های بی‌بی کشتی نوح می‌خواست در آن بیابان بی‌تمدن. چندی بعد طوفان شرم عباس هم برپا شد.خون گلوی اصغر سیل‌آسا بود. دست عبدالله آبشاری شده بود.علی‌اکبر برای خودش چشمه‌ای بود.

خلاصه آب حیاتی را که می‌گویند من و تو سال‌هاست که یافته‌ایم.

راستی اشک‌های ماهم  بی‌نصیب نیستند. ببار، ببار.

آقا هنوز هوای چشمانش ابری است.