سال 1444 به گمانم. امشب شب اول است .فقط شب بودنش را می­دانم دقیقش را عذر می‌خواهم. لباس احرام به تن کرده‌ام ،لباس سفید. هوا خیلی گرم است.عرق از سر رویم بالا می‌رود هم از استرس هم از گرما!

 گرما بیداد می‌کند.

چشم‌هایم تازه به تاریکی عادت کرده‌اند . دارم کم‌کم چیزهایی را رؤیت می‌کنم! رؤیت می‌کنم که همه‌چیز سیاه و تاریک است البته بوی نم هم کم نیست! جنس بالای سرم از سنگ‌های سفیدی است که انگار می‌خواهند فروبریزند بر سرم.ولی  با حس لامسه‌ام فقط چیزهای نرمی حس می‌کنم!

یکی نیست بگوید چرا اینجا این‌قدر تنگ است؟ چرا دست‌وپایم بسته است؟ چرا؟

گرما بیداد می‌کند.

در همین اطراف من یک‌چیز نرم دیگر هم هست که انگار منبع نور است. الله‌اعلم. ببینید چقدر علم پیشرفت کرده است، منبع نور، نرم و قابل‌جابه‌جایی و اصل اصل، اعلای اعلا. خیلی دوستش دارم.هم‌جنس بقیه‌ی محیط اما انگار مسافراست. از شهر غریب. شهرِ.....

گرما بیداد می‌کند.

نوری می‌آید نمی‌دانم از کجا. شبم را روز می‌کنم.آرامم می‌کنم.آری ساعت را گم‌کرده‌ام. انگار روز اول است نه شب اول .شب فقط مدت کوتاهی طول کشید و همه‌چیز زیر سرهمان شیء نرم است. به گمانم خاک...

گرما بیداد می‌کند.

حالا که بیشتر با محیط خانه‌ام عیاق می‌شوم درمی‌یابم که جنس خانه‌ام از خاک است و جنس سقف خانه‌ام از سنگ. خانه‌ام کلبه است و کلبه‌ام محقرانه. دو متر در یک متر.

و اما همان چیزی که دوستش داشتم بدادم رسید.

دهانم هنوز بوی خاک دارد.

خاک مسافر .....مسافر شهر غریب... مسافر شهرِ....

فقط یک‌چیز گنگ در خاطرم هست:

تربت اعلا ..... مال .......

گرما بیداد می‌کند.