معرفتِ عرفهات را ندارم. میخوانم:«الحمد لله الذی لیس لقضائه دافع... »[1] اما خیلی نمیفهممش. شاید باید در عرفات باشم تا با دعا حال کنم...
امروز مسلمیه هم هست. پیراهن سیاه پوشیدهام. دارم به این فکر میکنم که زمان عرفه خواندنت مسلم علیهالسلام کجای دارالإماره بوده. او زیر لب چه راز و نیازی با خدا داشته؟
معرفتی نیست... متن دعا را با دیگران زمزمه میکنم:«...دینت را به من فهماندی و قبولش را بر من آسان کردی...»[2]
سَردرگُمم. آیا خدا مرا میبخشد؟ اینجا نوشته:«...پس شروع فرمود آن حضرت در سوال و آب از دیدههای مبارکش جاری بود...» گریهام نمیآید. از تو میخواهم که مرا یاری کنی تا به حال خودم بگریم.
به مسلم (ع) فکر میکنم. لبهای خیس و تشنهاش از کلامِ روضهخوانِ ذهنم پاک نمیشود.
«...خدایا کمکم کن جوری از تو بترسم که گویی تو را میبینم...»[3]. آه که چقدر بین من و امامم فاصله افتاده! و مظلوم، امامی که من او را دوست دارم!
به عرفه و مسلمیه فکر میکنم و تو میخوانی:«... و انصرنی علی من ظلمنی ...»[4]
گویی مسلم (ع) را بالای دیوار و تو را در صحرا میبینم وقتی میگویی:«... خدایا مرا در سفرم محافظت کن و در میان اهل و مالم برای من جانشین باش...»[5]. بغضم میترکد. چه دیدههای پاکی به تو خیرهاند وقتی تو داری آنها را به خدا میسپاری؟
حالم به دعا نزدیک تر شده. گریهام را ادامه میدهم تا «... یعلم خائنه الاعین و ما تخفی الصدور... »[6]
به یاد اشکهای تو در دعایت افتادهام و گریان دعا میکنم:»...ای خدایی که برای عقوبت بندگانِ گنهکارت شتاب نمیکنی...»[7]. نمیدانم خدا مرا میبخشد یا نه، تو را واسطه میکنم. تویی که مرا به خدا وصل کرده ای و اشکم را به دعای عرفه کشاندهای. یاد این افتادهام که تو کشتی نجات امتی و شاید مرا با همین گریه بر خودت، با همین گریهای که وصلش کردهای به توبه و به دعا، میخواهی نجات دهی.
«...پس سر و دیده خود را به سوی آسمان بلند کرد و از دیدههای مبارکش آب میریخت مانند دو مشک...»
چقدر اشکهایت دیدنی است وقتی داری با خدایت راز و نیاز میکنی...
با تو هم نوا میشوم:
یا اسمع السامعین...
ای شنوا ترین شنوا ...
به محمد و خاندانش درود فرست ... و مرا از دوزخ رهایی ده
ای پروردگار من، ای پروردگار من، ای پروردگار من...!