عصر روز نهم محرم است، شب عاشورا. شهادت یاران و همراهان امام حسین علیه السلام مسلم و قطعی است.

امام حسین (ع) در این ساعات اخیر به بهانه‌های مختلف، همدلان و همراهان را فراهم آورده و همه را مطمئن کرده است که:

«پایان این مسیر بی تردید شهادت است»

اکنون این که با نامه‌ای در دست، در اطراف خیمه‌های امام حسین (ع) پرسه می‌زند، شمر است. تردید در طرح آن چه در دل و در دست دارد، او را کلافه کرده است.

قدم می‌زند، دندان می‌ساید، چشم نازک می‌کند، گیجگاهش را با انگشت می‌فشارد، چنگ در موهایش می‌زند... اما صدا نمی‌کند.

او -شمر- از قبیله بنی کلاب است و ام البنین سلام‌الله‌علیها نیز از همین قبیله است، دختر حزام بن ربیعه کلابی شاعر.

پس شمر با ام البنین (س) و پسران او عباس (ع)، عبدالله (ع)، جعفر (ع) و عثمان (ع) رابطه خویشاوندی دارد.

شمر فرزندان ام البنین (س) را خواهرزاده می‌داند و می‌خواند.

او نه به دلیل خویشاوندی بلکه به این علت که دور حسین (ع) را از چهار دلاور، به خصوص اسوه شهامت -عباس (ع)- خالی کند، رفته است و از ابن زیاد امان نامه برای این چهار خویش خود گرفته است.

و اکنون امان نامه در دست در اطراف خیمه‌ها پرسه می‌زند و دنبال راهی برای طرح این ماجرا می‌گردد.

آن چه باعث رخنه تردید در ذهن و دل او می‌شود این است که اطمینانی به شنیدن پاسخ مثبت ندارد و از خفت و سرافکندگی می‌هراسد.

اما عاقبت دل یکدله می‌کند و فریاد می‌کشد:

آی خواهرزاده‌های من کجایید؟ عباس! عبدالله! جعفر! عثمان! کجایید؟ من شمرم. حرفی با شما دارم.

این چهار دلاور در محضر حسین‌اند. دو زانو نشسته‌اند و آخرین جام‌های عشق و معرفت را از دست‌های حسین (ع) می‌نوشند. هر کس باشد وقتی صدایی می‌شنود که او را به نام می‌خواند، بی اختیار از جا برمی‌خیزد و با مهر یا عتاب به هر حال پاسخی می‌دهد.

اما ادب آن چنان بر این چهار دلاور و به خصوص بر سر آن‌ها عباس (ع) سایه افکنده که هیچ کدام از جا تکان نمی‌خورند، سر نمی‌گردانند و حتی مژه نمی‌زنند.

فریاد دوباره و سه باره تکرار می‌شود و این بار امام حسین جان عالمی به فدایش به حرف می‌آید و می‌فرماید:

عزیزان من! پاسخ دهید. اگرچه فاسق و فاجر است؛ اما به هر حال خویش شماست، ببینید چه می‌گوید.

 اگر اقتضای ادب تاکنون پاسخ نگفتن به شمر بود، اکنون اطاعت امر امام و پاسخ گفتن به شمر ادب است.

 هر چهار دلاور برمی‌خیزند و شمر را در مقابل خیمه می‌یابند. هر چهار با عتاب و بی نرمشی در کلام می‌پرسند:

-  آمده‌ای که چه؟ چه می‌خواهی؟

-  خواهرزاده‌های من! برایتان امان نامه آورده‌ام. خود را با حسین به کشتن ندهید، بیایید...

هر چهار دلاور از خشم، چشم می‌درانند و دندان می‌سایند و عباس (ع) فریاد می‌کشد: «تبّت یداک یا شمر!»بریده باد دو دست تو ای شمر. لعنت بر تو و امان نامه‌ات. تو اگر خویش ما بودی، ما را به جهنم نمی‌خواندی.ما در امان باشیم و برادرمان، مولا و آقایمان و امام‌مان حسین (ع)، فرزند زهرا (س) در امان نباشد؟ ما حسین (ع) را رها کنیم و سر در مقابل ملعونین و ملعون زادگان فرود آوریم؟

 شمر اگر بماند بیش از این باید خوار و حقیر باشد.

ذلیل و درمانده سر خود را می‌گیرد و خود را در سیاهی لشگر کفر گم می‌کند.