نفس نفس زنان بر حضرت علیه السلام وارد شد. پهنای صورتش از قطرات اشکش خیس شده بود. از حال آشفته و نفس نفس زدنش معلوم بود که تمام راه را دویده تا خود را به امام (ع) برساند. امام (ع) با نگاهی سرشار از مهربانی علت گریه کردنش را پرسیدند. جوان با صدای بریده بریده‌اش گفت: مادرم الان از دنیا رفت! اموالی هم دارد که وصیتی نکرده! فقط گفته بود وقتی من مُردم هیچ کاری نکن و مولایم را خبردار کن!

به همراه جوان راهی خانه‌ زن شدیم امام (ع) پشت در ایستادند و دعا کردند که خدایا زنده‌اش کن تا به آنچه می‌پسندد وصیت کند... و زن به امر پروردگار زنده شد و نشست و گفت: مولای من داخل خانه شوید و به آن چه مصلحت می‌دانید مرا راهنمایی کنید. امام (ع) وارد خانه شدند و بر بالین او نشستند و فرمودند: خداوند تو را رحمت کند؛ وصیت کن! زن شروع کرد به وصیت کردن:

ای پسر رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم! من مقداری پول در فلان مکان دارم که ثلث آن در اختیار شما، به هر که از دوستانتان می‌خواهید بدهید و دو ثلث دیگر آن برای پسرم باشد؛ اما به یک شرط و آن این که شما او را از دوستان خود بدانید، چون مخالفین شما حقی از اموال مؤمنین ندارند!

سپس تقاضایی مطرح کرد و آن این بود که امام حسین (ع) بر او نماز گزارند و در دفن او حاضر شوند بعد از آن زن دوباره جان به جان آفرین تسلیم کرد.[1]