بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

بعد از جدال خونین عشق و کین، خیر و شر، نور و ظلمت و پاکی و پلیدی، حالا دشت آرام‌ گرفته است سکوت و شب همه‌جا را فراگرفته، اصغر به خواب‌ رفته است، راستی عمو جان آب هم داریم. بابا خوابیده است، صحرا خوابیده است، دنیا خوابیده است، آتش خیمه‌ها هم خوابیده است. نسیم اما بوی خون با خود می‌آورد. بادها مویه می‌کنند. ستاره‌ها به زمین افتاده‌اند و لاله‌ها سربریده‌اند. قرآن، ورق‌ورق شده و برگی بر رحل خاک و ورقی بر رحل نیزه‌هاست.

پای‌ها پرآبله و زخم‌ها سوزان، جگرها سوزان، دیده‌ها سوزان، و قلب امامی جوان، وارث داغی سوزان است. زمین و زمان مرثیه‌خوان داغی بزرگ گشته و چشم روزگار به خون نشسته.

 آیا کسی خورشید را پاره‌پاره دیده است؟ پاره‌ای در گودال و پاره‌ای بر فراز نی؟ و چشم و دل خواهری، حیران که از پی کدام پاره روان باشد.

 حمله حرامیان گرچه فروکش کرده اما قاتلی هنوز در جان رباب مصرانه کودکی را می‌جوید تا از شیره‌ی جان سیرابش کند. راستی گهواره کجاست؟

اشک‌های خیمه‌گاه دیگر مشک را نمی‌جوید. خاک‌ها میزبان دست‌هایی افلاکی‌اند و مشک عمو با اشک سکینه پر آب. رازی بریده‌بریده بر لب فرات افشا شده و تحیر از زمین به آسمان رسیده است.

 تازه‌ دامادی را با خون خضاب‌ کرده‌اند و به حجله‌ای سرخ ‌فام نشانده‌اند.

و علی همچنان علی است بزرگ و کوچک ندارد چه با فرقی شکافته در محراب مسجد کوفه و  چه قطعه‌قطعه بر بال ملائک و چه پرپر در آغوش بابا.

 اسطوره‌ی صبر اما نماز را نشسته خواند در این سریر خون. شاهین تیزبال نینوا گرچه پرش زخم فراوان داشت اما هنوز در پناه بال‌هایش دخترکان ترسیده به امنیت نشسته‌اند. اینک پیامبر کربلا، دخت علی، وارث خون خدا را سپر است و زخم دل‌ها و گوش‌ها را التیام.

فردای این شب تار، عشق به گردن اهل قافله زنجیر می‌شود و وفا به دست‌هایشان بند و پای در سلسله‌ی محبت ، از کنار پیکرهای شناور در دریای خون عبور می‌کنند، فغان اهل آسمان به زمین می‌ریزد و ناله از سنگ ‌برمی‌خیزد،

کاروان می‌رود ولی، جان تمام کاروان، جامانده در میان گودال.

کوفه و شام را اما زلزله‌ای مهیب درراه است...