خجالت میکشید، صورتش از گرما سرخ شده بود، روی پیشونیش عرق سرد نشسته بود و دستاش خیس شده بودن، بار صدم بود که طول کوتاه کوچه رو میرفت و میاومد، دستار سرخ رنگش رو طوری روی صورتش کشیده بود که کسی نشناسدش؛ بالاخره تصمیم گرفت دلش رو به دریا بزنه، رفت و توی آستانه در ایستاد، دو تا دستش رو گذاشت روی در، انگار بازوهاش جون نداشتن.انگار نمیتونست در رو فشار بده، بغضش رو خورد و بعد یه دقیقه در رو فشار داد و وارد حیاط شد، خجالت و شرم از کشیده شدن پاهاش روی سنگ فرشهای حیاط شنیده میشد، نگرانی داشت؛ ولی تردید نه، میدونست تنها کار درستیه که داره میکنه، میدونست تنها جاییه که باید میاومد، یکم جلوتر رفت از بین شاخههایِ تازه شکوفه زدهیِ درختها چشمش به در باز شدهیِ اتاقی افتاد که وسط عمارت بود. یکم جلوتر رفت و صاحب خونه رو دید که توی اتاق نشسته و انگار که منتظر پسرش باشه چشم دوخته به سمت در، تا صاحب خونه رو دید پا پس کشید و رفت پشت درخت، صاحب خونه آروم خندید و بلند گفت:
- چرا برگشتی؟ مگه نمی خواستی من رو ببینی؟
مرد همین که صدای اباعبدلله علیهالسلام رو شنید پاهاش قوت گرفت، همونطور که سرش رو از خجالت پایین گرفته بود، رفت جلوی اتاق ایستاد.
- سلام، چرا دم در؟ بیا داخل.
مرد کفشهاش رو درآورد و رفت نشست روبهروی آقا، همین که خواست شروع کنه به حرف زدن، اباعبدلله (ع) گفتند:
پسرم، با این قلم روی اون کاغذی که جلوته بنویس . . .
مرد که انگار با خلاص شدن از درست کردن جملهها و بیان اونها یه باری از رو دوشش برداشته شدهبود، عرق دستش رو با پیرهنش پاک کرد و با سر پایین شروع کرد به نوشتن.
کمکم کن! .....
اباعبدلله (ع) دست بردند به سمت طاقچه و یک کیسه برداشتند.
بیا پسرم، دو برابر چیزیه که می خوای، با نصفش طلبت رو بده بقیشم خرج زندگیت کن، نوش جونت.
مرد کیسه رو گرفت و از اتاق بیرون رفت، همین که رسید دم در اباعبدلله (ع) صدا بلند کردند که:
یادت باشه از سه نفر بیشتر کمک نخواه، یکی آدم باایمان، یکی آدم جوونمرد، یکی آدم اصیل و بزرگوار.
مرد از در که بیرون میرفت هی با خودش تکرار می کرد:
با ایمان حسینه و بچههاش
جوون مرد حسینه و بچههاش
اصیل و بزرگوار حسینه و بچههاش[1]
سهیلا
بسیار زیبا
حسین علیه السلام یارتون باشه. التماس دعا.