این نوشکفته گل که لبخندهایش دلربایی می کند و چند پگاهی بیش نیست که به  میهمانی خاک آمده است؛ چه زود یاد دیار کرده است! خیلی زود به تنگی قفس این خراب آباد پِی برده است و با اشک هایش التماس می کند که او را برگردانم. این پرستو راه برگشت را خوب شناخته است. بال و پر می زند و خود را به در و دیوار قفس می کوبد؛ پدر جان بگذار به نزد برادرم بروم، بگذار کنار عمو زاده هایم باشم، بگذار در آغوش عمو عباس آرام بگیرم، شما خود بهتر می دانی آنجا بسیار، بسیار زیباتر و دلگشاتر است، خب برویم و حجت بر این حرامیان تمام کنیم شاید هنوز ذره‌ای رحم در دل هاشان باشد و طفل تو را سیراب کنند، شاید هم سفیر حضرت دوست و پیک پیکان یار را بر گلویم بفرستند تا بر براق تیز پرش سوار شده و به سمت ملکوت پر بزنم. بیا برویم پدر جان بیا، درنگ جایز نیست. ببین ملائک به انتظار نشسته اند تا قطره قطره های خون علی را که در رگ هایم جاری است به تبرک ببرند بیا و انتظارشان را به پایان برسان .

دنیا برای غنچه پرپر  بزرگ نیست

وقتی برای داغ کبوتر بزرگ نیست

او را بگیر بر سر دستت نشان بده

دشمن خیال می کند اصغر بزرگ نیست