فرض کن که شیر خدایی...

فرض کن که در حنین تو بودی و هزاران تن دشمن و چند یار اندک

 و با این وصف، تو بودی که پیروز شدی؛

فرض کن که همه فرار کردند و تو ماندی

و تو با این که هشتاد زخم خوردی سربلند اُحُد باشی!

و همه این حرف‌ها یک طرف و این ندای آسمانی در وصفت یک طرف، که هیچ شمشیری جز شمشیر تو نیست و هیچ جوانمردی هم غیر از تو نیست...

فرض کن تو درِ خیبر که چهل نفر میکشندش را از جا بکنی و فاتح خیبر شوی!

فرض کن نفس پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله باشی[1]

آن گاه؛

آن گاه حسرت دارد،

حسرت دارد که بایستی و فقط تماشا کنی!

و ذوالفقارت در غلاف شمشیرت جا خوش کرده باشد و قدرتت در بازویت خفته باشد.

حسرت دارد که بایستی و تماشا کنی که

امانت پیامبر (ص) به سمت در برود

بدانی چه می‌شود

اما هیچ نگویی

سخت است بدانی 9 سال بیشتر با او نیستی

سخت است بدانی همسرت در بستر است و امیدی نیست که از بستر برخیزد

حسرت دارد که 25 سال روی سالمشان را ببینی و یاد رخ نیلی همسرت بیفتی،

از تو کمک بخواهند و کمکشان کنی؛ ولی هیچ نگویی

آخر هم که حرف بزنی شقشقیه بشود!

حسرت کشید

حسرتی که حتی پسرش حسین علیه‌السلام هم نداشت

گفتند از کجا بفهمیم که زنده است؟

گفت به خیمه ها حمله می کنیم

او نیز مثل پدرش غیرتیست

حمله کردند

او را دیدند که به یک نیزه تکیه کرده و می‌گوید

تا من هستم به خیمه‌ها کاری نداشته باشید

دست کشیدند و به سمت حسین (ع) رفتند

حالا بنگر حیدر (ع) را که

زنده بود

قدرت داشت؛

اما

ذوالفقار در غلاف بود.

راستش، راست گفتند که فاطمیه یکی از هزاران روضه حیدر (ع) است...