اگر بترسم که از باب الرضا و باب شیرازی به من اذن دخول نمی‌دهید، بی اذن دخول از باب الجواد وارد حرمتان می‌شوم...

اگر بگویید که فقط حق دارم یک بار شما را قسم دهم می‌گویم یا امام رضا به حق جوادتان...

در روز شهادت تک پسرتان، در حرمتان بودن، دل شیر می‌خواهد و چاشنی­اش کمی دیوانگی.

دیوانه رضا و ابن الرضا بودن...

ولی من با تمام این توصیفات، دل به دریا زده‌ام و آمده‌ام؛ آمده‌ام تا من را هم شریک غمتان بدانید. با این که نه پدرم و نه داغ پسر چشیده‌ام؛ ولی آن قدر می‌دانم که داغ پسر می‌تواند محاسن کوه صبری چون امام حسین علیه السلام را سفید کند...

وای بر من که در حرم پدر، داغ پسر را زنده می‌کنم! نباید فراموش کنم که نسبت پدری و پسری شما و جوادتان همان نسبت جدتان است به علی اکبر(ع). با این تفاوت که در موقع شهادتتان، سرتان به دامان پسرتان بود؛ ولی نمی‌دانم چرا همه چیز در کربلا کاملا برعکس بود...

 

شاید جد این کبوتران مقیم آستانتان که فرشتگان آسمان‌ها به حالشان غبطه می‌خورند، به همان کبوترانی برگردد که با بال‌هایشان سه روز بر بدن بی جان پسرتان سایه افکنده بود؛ اما ای کاش کبوترانی هم بودند در کربلا... ای کاش...