از دور دست انوار قدسی کاروان، چشمان لبریز از اشتیاق مردمانی به وسعت تاریخ را به نوازش نشسته است.
صدای گام های ناقه ها، هیاهوی بی حاصل زمین را به سکوت دعوت میکند.
شاید که صدای «من الغریب الی الحبیبش» در لابه به لای نعره های خفته بی صفتان گم نشود.
دگر هرم گرمای بیابان، در آتشین نفس مولاییش ذوب شدن را حس میکند.
آری کم کم دلشوره های کاروان رنگ خون به خود میپاشد و در تلالو نگاه خیسشان دریا محکوم به رنگ باختن میشود.
«فَاخْلَعْ نَعْلَیْک إِنَّک بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طوًی»[1]
دگر نفس های به شماره افتاده کاروان فهمید، جنس سکوت این زمین جنس رفتن نیست.
آری دل هم رکاب قافله سالارمان در غاصریه به خیمه سبز روضه نشسته است.
مرکب مولا دگر قدم از قدم بر نمیدارد تا شاید قاصدی، پی نام و نشانی از این زمین روانه گردد.
دل آئینه صفت خواهری صبور، دگر مثل سیر و سرکه دارد میجوشد.
بارخدایا، این جا، آن جا نباشد!
«اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلا»
«سیل اشک امانم را بریده است...» آقا خودتان که سالمید انشاالله
و این چنین بود که قصه خونین کربلا پا به طلیعه عاشقی نهاد...