دلت نلرزد عباس من!

دشمن هر چقدر هم که زیاد و بزرگ باشد، کمتر و کوچکتر از آن است که بتواند دل عباس مرا بلرزاند.

عباس جان!

من تو را بزرگ کرده­ام. نیازی نیست که در کنار تو باشم تا بدانم چه می­کنی و چه می‌کشی. از همینجا، از پشت پرده خیمه­‌ها و از ورای نخل‌ها هم تو را می­بینم و صدای نفس‌هایت را می­شنوم. دلم ـ از همینجا که هستم ـ با ضربان قلب تو، نه، با ضربان گام‌های اسب تو می­تپد و از مضمون زمزمه زیر لبت، در رگ‌های جانم خون تازه می‌دود.

نجوا و زمزمه­ای که زیباترین پیوند میان عشق و ادب را به تجلّی می­نشیند:

اقدم حسیناً هادیاً مهدیا

الیوم تلقی جدک النبیا

و حمزه والمرتضی علیا

و تلق حقا فاطماً زکیّا

هم تو و هم من باید یادمان بیاید که پدر به هنگام تولد تو چه گفت و چه کرد.

باید دلمان را تسلیم تقدیر و رضای او کنیم.

اغراق نیست اگر بگویم که بعد از شهادت مادرم، هیچ چیز مرا به اندازه تولد تو خوشحال نکرد. با ذوق و شوقی که در وصف نمی­گنجد، قنداقه تو را پیش پدر بردم و گفتم:

خدا به ما پسر داده است.

پدر خندید. تو را گرفت و غرق بوسه کرد و در گوش‌هایت اذان و اقامه گفت.

پدر از مادر پرسید: برای اسمش چه فکری کرده­اید؟

مادر گفت: اختیار همه ما به دست شماست.

«عباس» را پدر فرمود برای ‌‌‌اینکه می­خواست شیر دژم باشی و از بیشه آل الله حفاظت کنی و خاطره عمویش عباس را هم زنده نگه داری.

ابوالفضل را هم پدر کُنیه بخشید. برای ‌‌‌اینکه می­خواست تو پدر همه خوبی­‌ها و برتری­‌ها باشی. من خودم شاهد بودم که پدر ـ علم را به تو نمی­آموخت بلکه ـ علم را چون پرنده­ای که غذا در دهان جوجه­اش می­گذارد، در کامت می­گذاشت.

سقا را هم به او لقب داد و در پاسخ به سؤال بهت­آلود من، ‌اشاره کرد به کربلا و امروز و اینجا و اکنون که تو برای آوردن آب، به کنام گرگان رفته­ای.

اما ماه بنی­هاشم را فقط پدر نگفت، ‌هرکس که روی ماه تو را دید، گفت.

طلوع چهره­ات در شب سیاه، ناخودآگاه، سکه ماه را از رونق می­انداخت.

همه ما مدام در کار تعویذ و تصدق بودیم برای تو که مبادا چشم زخمی ‌روی ماهت را بیازارد.

وقتی که ماه باشی پلنگ‌ها هم خودشان را به بلندی می­رسانند و به طمع چنگ انداختن بر صورتت، جست و خیز می­کنند.

وقتی قمر بنی­هاشم باشی، شمر هم برایت امان­نامه می­آورد.

*

عصر روز نهم محرم است.

شمر به عمر سعد می­گوید: چه می­خواهی بکنی با این قوم؟

عمر سعد پاسخ می­دهد: جنگی می­کنم که کمترین مرتبه آن جدا شدن سر‌ها از بدن‌ها باشد و دست‌ها از پیکرها.

شمر می­گوید: نمی­توانی. گمان خطا می­بری.

عمر سعد با تعجب می­پرسد: چرا؟

شمر می­گوید: برای ‌‌‌اینکه عباس در میان آنهاست. من عباسی می­گویم و تو می­شنوی ولی تو چه می­دانی که عباس یعنی چه؟

عمر سعد با لرزشی در صدا می­گوید: چه نفعی می­بری از ‌‌‌اینکه دل مرا خالی کنی.

شمر می­گوید: به دنبال نفع تو هستم. من در جنگ صفین بودم و دیدم که عباس با سپاه معاویه چه کرد. خبرش بعد‌ها همه جا پیچید ولی من خودم شاهد صحنه بودم. همین قدر بگویم که لشگر دشمن به تحسین جنگاوری­اش فریاد می­کشید، چه رسد به جبهه دوست.

شمر تأکید می­کند: عباس در آن زمان سیزده ساله بود و اکنون سی و پنج ساله است.

عمر سعد می­گوید: هر چقدر هم که عباس قدرقدرت باشد، یک نفر است. غافلی که چند هزار سپاه از کوفه و شام و عراق به اینجا گسیل شده است؟

شمر پوزخند می­زند: به کسی بگو که این سپاه را نشناسد. همه یا از ترس آمده­اند یا به طمع.

از این چند هزار یک نفر را به من نشان بده که حاضر باشد جانش را برای من و تو که سهل است برای ابن زیاد و یزید بن نفله کند.

تو خودت بهتر می­دانی که اگر آن شیر به این گله چندهزاری گوسفند بزند، عمده­شان حتی جرأت فرار پیدا نمی­کنند.

عمر سعد سر به زیر می­اندازد و در فکر فرو می­رود.

شمر می­گوید: من چاره­ای برای این معضل اندیشیده­ام ولی نمی­دانم که تا چه حد مؤثر باشد.

عمر سعد مشتاق و کنجکاو می­پرسد: چه چاره­ای؟!

شمر پاسخ می­دهد: برای عباس از ابن­زیاد امان­نامه گرفته­ام.

ابن سعد ناگهان از جا می­جهد و فریاد می­زند: پس چرا نشسته­ای!؟

بلند شو و همین الان تکلیفت را یکسره کن.

*

عباس و برادرانش عبدالله و جعفر و عثمان، در کنار امام و در زیر خیمه او نشسته­اند که صدای فریادی از راه دور را می­شنوند:

ـ من شمربن ذی­الجوشنم. کجایند خواهرزاده­های من؛ عباس و عبدالله و جعفر و عثمان؟

عباس به احترام محضر امام، فریاد را نشنیده می­گیرد و لب از لب نمی­گشاید و دیگر برادران نیز به تأسی از عباس سکوت می­کنند.

امام که او نیز این فریاد را شنیده است، می­گوید: پاسخش را بدهید اگر چه مردی فاسق است.

عباس به اطاعت امر امام از جا بلند می­شود امّا به اقتضای ادب، صدایش را به پاسخ در محضر امام بلند نمی­کند، از خیمه بیرون می­آید. به ردّ صدا پیش می­رود.

شمر است با امان­نامه­ای در دست، بی­ سلام و مقدمه می­گوید:

ـ شما به اقتضای قوم و قبیله، خواهرزاده­های منید. دلم نیامد که در این سپاه بمانید و جانتان را ببازید. این است که برایتان از ابن زیاد امان گرفته­ام.

عباس خشم­آگین دندان می­ساید و بی­تأمل می­گوید:

ـ خدا تو را و امان­نامه­ات را لعنت کند. تو به فکر خویشاوندی ما و خودت هستی، امّا به خویشاوندی حسین با رسول­الله فکر نمی­کنی!؟ ما در امان باشیم و فرزند رسول خدا در امان نباشد!؟ برای ما طوق طاعت ملعون و ملعون­زاده­‌ها را آورده­ای!؟ بی لحظه­ای درنگ برگرد.

ما در امان خداییم و نیازی به امان زاده سمیه نداریم.

شمر دست از پا درازتر راه مراجعت پیش می­گیرد.

عباس به خیمه امام باز می­گردد و گزارش مذاکره را عیناً تقدیم محضر امام می­کند. و امام دل عباس را که از خباثت دشمن به درد آمده به دعای خیری مرهم می­نهد.

*

وقتی که ماه باشی پلنگ‌ها هم خودشان را به بلندی می­رسانند و به طمع چنگ انداختن بر صورتت، جست و خیز می­کنند.

و چه عبث!

رسوایی خودشان را در دره­های هلاکت رقم می­زنند.

همان دیشب که ‌آنها ‌در خیمه­هایشان درباره امان نامه تو گفتگو می­کردند، تو بنی­هاشم را در خیمه­ای جمع کرده بودی و ‌آنها ‌ را برای جنگ امروز و دفاع از امام تشجیع می‌کردی. من از خیمه درآمدم تا سری به خیمه بزنم و دیداری با حسین تازه کنم. دیدم که حسین در خیمه­اش ‌تنها نشسته است و به مناجات با خدا و تلاوت قرآن مشغول است.

به خودم گفتم: چنین شبی نباید حسین را ‌تنها می­گذاشتم. و چنین شبی برادران و اصحابش نباید او را ‌تنها بگذارند.

به سمت خیمه شما آمدم تا از شما بخواهم که نزد حسین بروید و در کنار او باشید.

وقتی به خیمۀ شما رسیدم، اول صدای تو را از پشت خیمه شنیدم و بعد خودت را از شکاف خیمه دیدم که بنی­هاشم را چون حلقه­ای دور خودت جمع کرده­ای و خطبه می­خوانی.

چنان شبیه حسین حرف می­زدی که اگر کسی تو را نمی­دید، گمان می­کرد که حسین مشغول خطبه خواندن است.

بعد از حمد ثنای خدا و سلام و صلوات بر پیامبر. گفتی برادرانم! برادرزاده­‌ها و عموزاده‌هایم! فردا چه می­کنید؟

همه گفتند: امر، امر شماست.

تو گفتی: فردا اول این شما هستید که به میدان می­روید و بعد اصحاب و دیگران. مبادا اصحاب، پیش از شما بنی­هاشم، پیش پای مولایمان حسین بجنگند و کشته شوند.

ما که به امام نزدیکتریم، محق تر و وظیفه­مندتریم در دفاع و محاربه.

پس اول ما و بعد اصحاب.

همه ­گفتند: همین که شما می­فرمایی!

و از جا بلند شدند و با تو و یکدیگر پیمان بستند که سر به فرمان تو بسپارند و در جانفشانی از دیگران پیشی بگیرند.

من که این حال را دیدم، منصرف شدم از ورود به خیمه شما. امّا دلم آرام گرفت و قلبم شادمان شد.

خواستم به خیمه حسین برگردم. از کنار خیمه حبیب رد شدم. دیدم در آنجا هم غوغا و ولوله­ای است.

حبیب در میان اصحاب ایستاده است. همان­طور که تو ایستاده بودی در میان بنی­هاشم. و به آنان می­گوید:

روشن و واضح بگویید که برای چه به اینجا آمده­اید؟

همه می­گویند:

آمده­ایم که فرزند غریب فاطمه را یاری کنیم.

دوباره می­پرسد:

چرا حلال دنیا را طلاق داده­اید؟

همه می­گویند:

برای دفاع از حسین.

حبیب می­پرسد:

فردا چه می­کنید؟

همه می­گویند:

امر، امر شماست.

حبیب می­گوید:

فردا اول این ما هستیم که به میدان می­رویم و بعد سادات و بنی­هاشم. مبادا بنی­هاشم پیش از شما پیش پای حسین بجنگند و کشته شوند.

همه از جا برمی­خیزند، شمشیرهایشان را بر هم می­نهند و با هم پیمان می­بندند که پیش­مرگ بچه­های فاطمه شوند.

اشک، بی­اختیار در چشمم نشست و امید و شادمانی در دلم و خنده بر لبم.

وقتی حسین مرا دید، گفت:

خواهرم از مدینه تا کنون تو را خندان ندیدم. چه شده؟

ماجرا را برای حسین تعریف کردم. آنچه در خیمه شما گذشته بود و آنچه در خیمه اصحاب.

امام فرمود:

خواهرم! این اصحاب را پیامبر در عالم ذر به من معرفی کرده است. و من یارانی بهتر از اینان در تاریخ سراغ ندارم.

و از من پرسید:

دوست داری استواری عزم­هایشان را ببینی؟

گفتم:

بله.

گفت:

در پشت این خیمه­گاه بایست.

امام همه یاران، از بنی­هاشم و اصحاب را جمع کرد و پس از بیان مقدماتی فرمود:

این دشمنان که در مقابل ما صف کشیده­اند، این خیل چندین هزار، در پی من آمده­اند، و فقط مرا می­خواهند. شما هر کدام که می­توانید، زنان و کودکان مرا هم بردارید و در تاریکی شب، جان خود را برهانید.

من از این کلام امام حیرت کردم و برای اولین بار، لکنت ناشی از حیرت را در کلام تو دیدم.

پیش از همه، از جا برخاستی و با تعجب پرسیدی:

لم نفعل ذلک؟

چرا چنین کنیم؟

لنبقی بعدک؟

برای ‌‌‌اینکهبعد از شما بمانیم؟!

لاارنا الله ذلک ابدا.

خدا هرگز چنین روزی را نیاورد. دنیا پس از شما نباشد. نباشیم که دنیای بی شما را ببینیم.

لا ابقانا الله بعدک.

خدا ما را پس از شما زنده نگذارد.

لا والله. لا نفارقک حتی یصیبنا ما اصابک.

به خدا سوگند که چنین نمی­کنیم. می­مانیم تا پیش­مرگ و بلاگردانتان شویم.

بعد از تو همه بنی­هاشم و اصحاب برخاستند و هر کدام به نوعی وفاداری و جان نثاری خود را مؤکد ساختند.

امام همه­تان را دعا کرد و جایگاه هر کدامتان را در بهشت نشان داد.

پس از آن، همه به خیمه­های خویش برگشتند و مشغول عبادت شدند؛ نماز و مناجات و تلاوت قرآن. آنچنانکه وقتی از کنار خیمه­‌ها می­گذشتی انگار که از کنار کندوهای زنبور عسل گذشته­ای.

و تو مشغول نگاهبانی از خیام شدی تا خود صبح. و این بود که زن‌ها و بچه­‌ها توانستند با آرامش سر به بالین بگذارند و از غوغا و عربده­های دشمن نهراسند.

اکنون عباس من! با چشم‌هایی که د‌می‌تا به صبح نیاسوده است چگونه سر می­کنی؟! و چگونه نخل‌های پر از دشمن را زیر و زبر می­کنی!؟

این درست که چشم امید بچه­‌ها به توست.

این هم درست که نبض عطش بچه­‌ها در دست‌های توست.

و این نیز از چشم تو پنهان نیست که ده‌ها جفت چشم عطشناک و مضطرب، هر لحظه خیال آب را در نگاه خود قاب می­گیرند.

اما یقین بدان که همه این کودکان، تو را بیشتر از آب دوست دارند و همه جهان را با دست­های تو عوض نمی­کنند.

باور کن که همه این کودکان حاضرند از عطش جان بسپارند امّا جان تو را در مخاطره نبینند. باور کن که همه این کودکان حاضرند دل­های کوچکشان را پیش نگاه نگران تو سر ببرند و تمام حیاتشان را برای یک لحظه بیشتر ماندنت قربان کنند.

آب مهم نیست عباسِ جان و دلم! خودت را دریاب!