شریعۀ فرات، پشت سر است و چند هزار سوار دشمن، پیش رو.

 اکنون همۀ قوای دشمن، معطوف آب و عباس است. همه خواست و تلاش دشمن، نرسیدن آب به جبهه حسین است.

مهم‌ترین دستور فرماندهی این بوده است که:

حولوا بینه و بین ماء الفرات.

بین او و آب فرات، سد شوید.

و کاری‌ترین زخم دشمن، شکسته شدن این سد بوده است.

یک عباس، تمام جبهه دشمن را با شکستن این سد، تحقیر کرده است، خود را به آب رسانده است و اکنون فاتح و پیروزمند از شریعه درآمده است.

همین یک مشک آب، تمام حیثیت دشمن را لگدمال کرده است.

دشمن گمان می‌کند که جبهه حسین اکنون بسان محتضری است که با نوشیدن آب، حیات تازه می‌گیرد، از جا برمی‌خیزد و دمار از روزگارشان درمی‌آورد.

به همین دلیل، همه لشگر خود را حلقه حلقه دور شریعه متمرکز کرده است.

امّا ظاهر نخلستان، آرام و پیش روی عباس، خالی است.

ساعاتی پیش از این، وقتی عمده اصحاب حسین، به میدان رفته و به شهادت رسیده‌اند، عباس به محضر حسین رسیده است، سر فرو افکنده است و اجازه میدان گرفته است:

«دلم گرفته است آقا! سینه­ام تنگ شده است. قلبم دارد از شدت درد ‌می‌ترکد. همینطور ایستاده­ام و شهادت یارانمان را یک به یک تماشا می‌کنم. رخصت فرمایید لااقل به قدر گرفتن انتقام عزیزانمان از دشمن، بجنگم.»

از این تمنّای شهامت­بنیان و تضرّع شجاعت نهان،‌اشک در چشمان حسین، حلقه زده است و بغض بر گلوی حسین، چنگ انداخته است.

حسین می‌داند که دشوارترین کار برای عباس، نجنگیدن است. بزرگترین شجاعت و مقاومت عباس، شهادت یاران را دیدن، دندان بر جگر فشردن و از جا نجنبیدن است.

حسین می‌داند که بزرگ‌ترین شهامت عباس، دست بر قبضه شمشیر فشردن و شمشیر را در غلاف نگه داشتن است.

حسین به روشنی می‌فهمد که برترین ظرفیت عباس، سکوت و تبعیّت در اوج قدرت و توانمندی است، صبر و شکیبایی در نهایت اقتدار و کظم و خویشتنداری در عین صولت و شجاعت.

عباس اینک کوه آتش­فشان خاموشی است که اگر اراده کند گدازه­های خشمش تمام جبهه دشمن را می­سوزاند و خاکستر می­کند و آنچه این آتش فشان را مهار کرده است، فقط ادب و اطاعت عباس است.

امّا از آن سو، حسین هم نمی‌تواند از عباس دل بکند، به میدان رفتن عباس را رضایت دهد.

عباس برای حسین فقط یک سردار نیست، یک فرمانده نیست، یک پرچمدار هم نیست، یک برادر هم نیست. عباس، عمود خیمه لشگر حسین است. نه. عباس، عمود خیمه وجود حسین است. اگر عباس بشکند، خیمه وجود حسین فرو می‌ریزد، اگر عباس بشکند، پشت حسین می‌شکند و اگر عباس بیفتد، حسین از پا می­افتد.

عباس، بقیهالله جبهه حسین است.

اما اینهمه را نمی‌تواند یکجا به عباس بگوید.

فقط گفته است: عباسم! تو علمدار لشگر منی! تو اگر نباشی، هیچکس نیست.

امّا ... بیا و کاری بکن! حجّت را هزار باره بر این قوم، تمام کن! بگو که جنگ، جای خود، بستن آب بر کودکان و زنان، ناجوانمردانه است...

و عباس، رفته است. مقابل سپاه مقابل ایستاده و زبان به نصیحت گشوده است. از خدا و پیامبر گفته است. از نسبت بچه‌های حسین با پیامبر گفته است. از انسانیت گفته است. از عربیّت گفته است، از جوانمردی و فتوّت گفته است و ... تمام همّت خود را برای نرم کردن دل دشمن، به کار گرفته است، امّا پاسخی جز قساوت نگرفته است.

مقابل عمر سعد و لشگر او ایستاده و گفته است:

ای عمر سعد! این حسین، فرزند رسول خداست. شما یاران و برادران و عموزادگانش را کشته‌اید و او را با کودکانش، تشنه و تنها گذاشته‌اید. تشگنی جگرهایشان را به آتش کشیده.

جرعه‌ای آب به آنان برسانید و گرنه زنان و کودکانش از تشنگی هلاک می‌شوند.

او که به شما گفته است: «مرا ر‌ها کنید تا به روم و هند بروم و عراق و حجاز را به شما واگذارم.» یعنی که به جنگ با شما رغبتی ندارد و کشتن شما را فریضه نمی‌شمارد.

به هوش باشید که من حجّت را برای فردای قیامت، بر شما تمام کردم و خدا خود می‌داند که با شما چه کند.

و در مقابل موعظه‌های او، عده‌ای سکوت کرده‌اند، عده‌ای گریه کرده‌اند و شمر و شبث بن ربعی گفته‌اند: ای فرزند ابوتراب! به برادرت بگو؛ اگر تمام روی زمین، بدل به آب شود و در اختیار ما باشد، ما قطره‌ای به شما نمی‌دهیم مگر که با یزید بیعت کنید.

و عباس، به این پاسخ بلاهت بار و قساوت مدار، به تلخی خندیده است و بازگشته است.

و وقتی به نزد حسین بازگشته است، فریاد العطش بچه‌‌ها را شنیده است. و باز رخصت جنگیدن خواسته است.

و امام به او فقط رخصت یا مأموریت آوردن آب داده است.

و بعید نیست که در این رخصت و مأموریت، گوشه چش‌می‌هم به هویّت و شخصیت عباس داشته باشد، به رسالت عباس، به مقام سقایت عباس. به ‌‌‌اینکه جنگاوری و سلحشوری و کشتن صد‌ها تن از دشمن برای عباس، افتخار نیست. افتخار یا رسالت عباس، زنده کردن است، سیراب کردن است، حیات بخشیدن است.

هم دوست و هم دشمن، هم اهل زمین و هم اهل آسمان، هم ساکنان امروز و هم ساکنان فردا، همه و همه باید مشک آب را در دست‌های عباس ببینند تا بدانند که هنگام عطش، به کدام دست باید چشم بدوزند به هنگام نیاز به دامن که باید بیاویزند.

بدانند که پیاله‌های سؤال و طلب را به کدام آستان ببرند و آب معرفت و ادب را از دست که بستانند.

به هر حال، به هزار و یک دلیل که یک از هزارش فهمیدنی نیست، امام به عباس، فقط رخصت یا مأموریت آوردن آب داده است.

و او ماموریت را از امام امّا...

امّا مشک آب را از دست سکینه گرفته است.

 از وقتی سکینه چشم به جهان گشود، آرزو داشتم که برایش کاری کنم، دلش را به انجام کاری شاد گردانم، دل خودم را به انجام کاری برای او خوش کنم. امّا او هرگز لب به هیچ خواهشی تر نکرد. حتی همان وقتی که کودک و کوچک بود.

بچه‌‌ها همیشه سرشار از خواهشند امّا او از همان ابتدا بزرگ بود، ده‌ها برابر از سنّ و سال خودش بزرگتر.

امروز نیز سکینه برای آوردن آب، خواهشی نکرد. فقط مشک را به دستم داد و مهرآمیز نگاهم کرد. امّا نگاهی که دل را به آتش کشید. نگاهی که مرا از جا کند و به اندازه مقابله با چهار هزار سپاه، به من نیرو بخشید.

‌‌‌اینکه یک جان است من اگر هزار جان هم داشته باشم، همه را پیش پای یک نگاه سکینه قربان ‌می‌کنم.

‌‌‌اینکه چهار هزار سپاه بود، اگر چهل هزار هم می‌بود، پیش یک خواهش نگفته سکینه هیچ می‌نمود.

الان سکینه چه می‌کند؟ مگر نه او سقّای کودکان است!؟ مگر نه او سرپرست کودکان، در خیام حسین است!؟ اکنون پاسخ العطش بچه ‌ها را چه می‌دهد؟ بچه‌های بی‌تاب را چگونه سرگرم می‌کند؟

پیش از این اگر پاسخی نداشت، پیش از این اگر خودش هم بی تاب و کلافه بود، پیش از این اگر خودش هم امید به هیچ سو نبسته بود، اکنون، از ساعتی پیش تاکنون ماجرا فرق کرده است، از وقتی که مشک را به عمو سپرده است، همه چیز تغییر کرده است.

اکنون و از ساعتی پیش تاکنون، هر کودکی که ‌می‌گوید: آب، سکینه ‌می‌گوید: عمو.

و آنقدر مفهوم آب و عمو به هم گره خورده است که بچّه­‌ها به تدریج تشنگی را با گفتن عمو، اظهار ‌می‌کنند.

یکی از بچه ‌ها ‌می‌پرسد: اگر عمو آب نیاورد؟

سکینه پاسخ می‌دهد: مگر ممکن است عمویمان ابوالفضل، کاری را بخواهد و نتواند؟

عباس برای سکینه، تجسّم همه آرمان‌ها‌ی دست نیافتنی است تجسّم همه قهرمان‌ها‌ی ابدی و ازلی است.

عباس برای سکینه تجسّم علی است.

 سکینه، عباس را فقط دوست ندارد. او را مرشد و مراد می‌شمرد و مریدانه به او عشق می‌ورزد.

‌‌‌اینکه سکینه، پیش عباس، لب به خواهش آب، تر نکرده برای این است که نمی‌خواسته رابطۀ آسمانی‌اش با عمو را حتی به اندازه یک خواهش زمینی لطیف مثل آب، مخدوش کند.

آنچه اکنون سکینه در مورد عمو به بچه‌‌ها می‌گوید، غلوّ و اغراق نیست، باور یقین آکنده سکینه است.

ـ د‌می‌دیگر همگی به دستهای با کفایت عباس، سیراب می‌شوید.

ـ  تاب بیاورید تا عمو برایتان آب بیاورد.

ـ  عمو اگرچه مشک را برده است امّا بعید نیست که فرات را بیاورد.

- دشمن!؟ دشمن از شنیدن نام ابوفاضل می‌گریزد، چه رسد به دیدن سایه‌اش، چه رسد به شنیدن صدای پای اسبش.

گویی که دل‌های نازک همه کودکان، به ضریح دست‌های ابوالفضل، گره خورده است.

عباس اکنون فقط یک عمو نیست، یک سوار با مشک آب نیست، تنها امید زندگی است، تنها روزنه حیات و تنها بهانه زیستن است.

امیدی است که محقق خواهد شد، روزنه‌ای است که گشوده خواهد ماند، و بهانه‌ای است که به دست خواهد آمد. عباس با سرعت نگاهی به پشت سر می‌اندازد؛ انبوه متراکم سپاه دشمن است. انگار که ناگهان از زمین روئیده‌اند. هم‌آنها ‌ که در پشت و پناه نخل‌‌ها در کمین بوده‌اند، پس از عبور عباس، از پناهگاه درآمده‌اند تا حلقه محاصره او را کامل کنند.

اما پیش رو هیچکس نیست. سکوت و خلوت و خالی است.

عباس، مشک را از بیم تیرهای پشت سر، از دوش برمی‌دارد، به دست چپ می‌سپارد و با دست راست، شمشیر را در هوا می‌چرخاند، به مقصد نگاه سکینه پیش می‌تازد و با خود زمزمه می‌کند:

مرا از مرگ باک نیست، اگر که چهره بنماید.

می‌ایستم تا آن دم که پیکرم در کنار سحلشوران دیگر بر خون و خاک بنشیند.

من عباسم. عباسی که سقای تشنه لبان است.

و در ملاقات با مرگ، آب در دلش تکان نمی‌خورد.

لا ارهب الموت اذا الموت زقا

حتی اواری فی المصالیت لقی

انّی انا العباس أغدوا بالسقا
و لا اهاب الموت یوم الملتقی