مردمان، صف کشیده بودند به تماشا،
شمر، لودگی کرد و به سرهای بالای نی بالید،
مردمان، گروهی ترسان، و گروهی حیرت زده نظاره گر بودند.
بازماندگان کاروان، خود را پوشاندند از چشمان بیگانه،
رباب، رفت تا روی از نامحرمان بگیرد،
نگاه اش با نگاه کودکی که در آغوش مادر بی تاب بود، گِره خورد.
کودک، گریه کرد و ناله سر داد،
رباب، به یاد عبدالله، از خود بی خود شد و نالید،
کربلا بود و خیمه گاه،
شب عاشور بود و خیمۀ رباب،
قافله سالار مهمان خیمه بود،
و دیگران، سکینه و عبدالله بن حسین.
عبدالله بی تاب بود و گریان.
قافله سالار گفت؛ چرا بی تاب است این طفل کوچکم؟
عبدالله را در آغوش گرفت، بویید و بوسید،
عبدالله، آرام گرفت.
رباب گفت؛ او نیز همچو من دلتنگ شماست.
گفت؛ دلتنگی از چه رو؟
رباب گفت؛ صبحگاهان دیدگانم به شوق دیدار شما بینا می شود،
و گوشهایم به شوق شنیدن صدایتان شنوا،
اکنون فراق تان را چگونه تاب آورم؟
و سکینه، با چشمانی پُر اشک، محو پدر بود به شوق تماشای او.
میان آن همه دشمن، آن همه دیو،
احساس و مِهر و عاطفۀ قافله سالار جوشید،
سکینه را در بر گرفت، و رو به رباب کرد و گفت؛
سوگند به جان تو، همواره خانه ای را دوست دارم،
که سکینه و رباب در آن باشند!
این متن از سلسله متن های «همراه با کاروان حسینی تا اربعین» نوشته «مجتبی فرآورده» است. مجتبی فرآورده تهیه کننده و کارگردان سینما که این روزها در حال ساخت پروژه «ثارالله» است در مجموعه یادداشت هایی که بر روی سایت کرب و بلا منتشر می شود از هشتم ذی الحجه تا اربعین با روایتهایی کوتاه و آزاد وقایع کاروان امام حسین (ع) را روایت میکند.روز شمار وقایع در این نوشتار، جز در موارد خاص، مانند خروج امام(ع) از مکه، تاسوعا، عاشورا و ... با توجه به گوناگونی روایات و شیوۀ نگارش، به معنی شرح وقایع اتفاقیه آن روز نبوده و تنها برای توالی در همراهی با کاروان استفاده شده است.