کاروان به کوفه رسید، اما چه کوفه ای؟

کوفۀ مردمان غدّار و حیله گر.

کوفۀ غرق در نشاط و شادی و رقص و خنده ها.

دروازه های شهر، با برگ های نخل زینت شده بود و مردمان،

به انتظار، چشم دوخته بودند به راه،

سرهای بر نی افراشته از دور، در دست سواران نمایان شد،

مردمان هلهله کردند و بر دَف کوبیدند،

بازماندگان کاروان، در حصار سپاه، به کوفه رسیدند.

سیدالساجدین، در غُل و زنجیر، و زنان و کودکان دست بسته پا برهنه، به پای پیاده.

پیراهن خونین سالار شهیدان،

دست به دست چرخید و رقصندگان با شمشیر، به لودگی جان گرفتند.

 سیدالساجدین خُروشید و سوز دل را بیرون داد.

گفت؛ ای اُمت بدکردار، بر خانه هاتان باران نبارد که حُرمت جدّ ما را در بارۀ ما مراعات نکردید.

از مصیبت ما آگاهید، ولی دف می زنید و به شادی هلهله سر می دهید.

کسانی را در شهر می گردانید، که پایه و اساس دین را در میان شما محکم کردند.

مگر جدّ ما نبود که شما را از گمراهی نجات داد و به راه راست هدایت کرد؟

در قیامت چه پاسخی برای رسول خدا دارید؟

و دیگر سکوت کرد.

اولین کسی که سنگ پَراند، ندانستم کیست،

اما گوییا شیطان بود!

که دیگر اهریمنان، یاری اش کردند.

و کلام سالار شهیدان به وقوع پیوست.

که گفته بود؛ بنی اسراییل از طلوع فجر تا ظهور شمس هفتاد پیامبر را کشتند و چنان در بازارهایشان سرگرم

داد و ستد شدند که گویی هیچ نکرده اند.

سنگباران اهریمنان، بر تن و جان اسیران نشست.

زینب پَر کشید و سیدالساجدین را در بر گرفت و بر آنان شورید.

گفت؛ به عزای چه کس عید کرده اید؟

وامحمدا! این سر حسین توست که به نی کرده از این سو به آن سو می برند.

این پیراهن دُردانه توست که از پیکرش به غارت برده اند.

اینان دختران تو هستند که به اسیری گرفته اند.

یا رسول الله به تو شکایت می کنم.

به تو شکایت می کنم.

در و دیوار خاموش و خَمود شهر، محزون شد و شرمگین،

و اهریمنان، دف کوبیدند به شادی هلهله سر دادند.

و سر سالار شهیدان، از فراز نی همچو خورشید درخشید.

سیمای پُر فروغ اش جلوه کرد و باد، موی و محاسن خونین را بازی داد.

و سالار شهیدان، بر سر نیزه سخن گفت.

گفت؛ أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَبًا. (1)

آیا پنداشتید که اصحاب کهف و رقیم از آیات شگفت ما بوده است‏؟

دستها ناتوان شد.

دف زنان واماندند و نگاهها مات ماندند و مردمان در بُهت و حیرت ساکت شدند.

زید بن ارقم به خود لرزید و فریاد کرد.

گفت؛ یابن رسول الله! بخدا قسم لب گشودن تو بر سر نی آیه ای عجیب تر است! 

 و ناله سر داد.

و مردمان حیله و نیرنگ، یک به یک گریستند و به آه و سوز، نوحه کردند.

زینب گفت؛ ای کوفیان! ناله هاتان آرام نگیرد و چشمانتان تا ابد پُر از اشک باد!

جز زور بازو و ثروت های آلوده و گناهان انباشته چه فضیلتی دارید؟

 نه پیمان تان را بهایی است و نه سوگندتان را اعتباری.

جز لاف، جز خودستایی، جز دشمنی و دروغ،

جز در عیان مانند کنیزکان تملق گویی و در نهان با دشمنان ساختن چه دارید؟

آنقدر گفت، تا همه گریه سر دادند و فغان کردند.

زینب ادامه داد؛ گریه کنید که سزاوار گریستنید.

بیش بگریید و کم بخندید.

با چنین ننگی که برای خود خریدید چرا نگریید؟

کدامین ننگ، ننگین تر از کشتن فرزند پیامبر و سید جوانان بهشت؟

کسی را کُشتید که چراغ راهتان بود و یاور روزهای تیره تان.

کسی که در جنگ پناه تان بود و در صلح مایۀ آرامش و التیام تان.

سر خجلت فرو افکنید که گذشته خود را بر باد دادید و آینده تان را تباه کردید.

تعجب نکنید اگر از آسمان خون ببارد.

 شما مردمان پارۀ تن رسول الله را به دم هزاران تیغ دادید،

جنایتی مرتکب شدید که نزدیک است آسمان بر زمین افتد و زمین بشکافد و کوهها درهم بریزند.

کار ناپسندی مرتکب شدید که زشتی آن سراسر دنیا را پُر می کند.

 ایمن نباشید از کیفر این گناه، پروردگار ما در کیفر گناهان شتاب نمی کند،

 اما خون مظلومان را بی کیفر نمی گذارد.

دامن های پُر از سنگ از دستان رها شد، و تنها ندامت مانده بود و سرافکندگی.

و گریه و اشک و ماتم.

زنی گفت؛ حکمرانانمان اینچنین می خواستند، نه ما!

فاطمه! دُخت حسین او را نهیب زد.

گفت؛ سکوت و همراهی شما، حاکمانتان را به گستاخی در این جنایت کشاند،

 و این ننگ از دامانتان پاک نمی شود.

مگر نه آنکه مردانتان فخر می کنند که ما علی مرتضی و پسرانش را کشتیم و زنانشان را درهم شکستیم؟

در اثر کینه های سالهای دور و شکم های انباشته از حرام، کشتن ما را حلال شمردید،

و اموال ما را به یغما بردید.

خداوند ما اهل بیت را به وسیله شما امتحان کرد و شما به وسیله ما امتحان شدید.

امتحان ما نیک بود و نام نیک بر جای می گذارد، اما امتحان شما، ای وای بر شما.

ای اهالی نیرنگ و بی وفایی و خودخواهی،

 با کدامین دست بر ما ستم کردید؟

با کدامین هیئت، به ریختن خون ما راضی شدید؟

با کدامین پا به ستیز با ما برخاستید؟

جز آنکه شیطان، این فرمانروای دروغ و حیله و نیرنگ،

حکمران تان بود و آنچه او می خواست همان کردید؟

 زشتیهای تان را برای تان جلوه داد و شما را به آرزوهای پوچ و بی اساس امید داد،

ما را دروغ گو خواندید و در باره ما ناسپاسی کردید.

ای آنانی که دریای وجودتان خشکیده است و در کف آن قطره آبی برای زندگی کِرمی باقی نمانده،

دلهاتان چون سنگ خارا سخت و جگرهاتان پُر از خشم و آلودگی است.

به همین سبب جاهلانه فخر می فروشید که ما بودیم حسین بن علی را کشتیم.

و این تازگی ندارد، دیروز علی مرتضی را کُشتید، و امروز پدرم را.

کجاست عمویم عباس؟ علی اکبر کجاست؟ عبدالله کجایی؟

فاطمه، اختیار از کف داد،

 دانه های بلورین اشک، یک به یک فرو غلتیدند و به شدت گریست.

زنی فریاد کرد؛ بس کن ای دختر پاکان. دلهامان را پاره پاره کردی. بس کن!

زینب سوی او پَرکشید و فاطمه در آغوش زینب، آرام گرفت.

 

 

    1 – سوره کهف . آیه 9


این متن از سلسله متن های «همراه با کاروان حسینی تا اربعین» نوشته «مجتبی فرآورده» است. مجتبی فرآورده تهیه کننده و کارگردان سینما که این روزها در حال ساخت پروژه «ثارالله» است در مجموعه یادداشت هایی که بر روی سایت کرب و بلا منتشر می شود از هشتم ذی الحجه تا اربعین با روایت‌هایی کوتاه و آزاد وقایع کاروان امام حسین (ع) را روایت می‌کند.

برای مشاهده سایر متون اینجا را کلیک کنید.