جُون، زُهیر بن قین را همراه بود تا به خیمۀ قافله سالار رسید. زهیر ایستاد، به نگاه و برانداز خیمه گاه.

بُریر گفت؛ تعلل می کنی زُهیر!

زُهیر بن قین، در سکوت پا به پا شد.

گفت؛ اِباء دارم به شمشیر من خون مسلمانی بر زمین بریزد.

عابس بن شبیب شاکری، به آهستگی قدم برداشت، بازوان او را در دست گرفت و چشم در چشم او مهربانی را هدیه کرد.

عابس گفت؛ یاران او هم مسلمانند برادر.

زُهیر گفت؛ بر منکرش لعنت. اما این جماعت به گِرد کسی حلقه می زنند که صدای رساتری دارد.

 کافی است فریادی بلندتر از صدای او بشنوند.

این را گفت و وارد خیمۀ قافله سالار شد.

و بُریر و عابس، به انتظار ماندند.

 لحظات سپری شد.

پردۀ خیمه کنار رفت و زُهیر، برافروخته از خیمه برون آمد.

نگاه مات و مبهوت زُهیر، به بُریر و عابس پیوند خورد.

بُریر گفت؛ چه شد زُهیر، با ما می آیی؟

چشمانش به اشک نشست.

گفت؛ نه تنها خورشید و سنگریزه‏‌های بیابان، بلکه تمام عالَم او را می‏خواند!

 به خدا قسم در شرق و غرب عالم، جز او فرزند پیامبری نیست.


این متن از سلسله متن های «همراه با کاروان حسینی تا اربعین» نوشته «مجتبی فرآورده» است. مجتبی فرآورده تهیه کننده و کارگردان سینما که این روزها در حال ساخت پروژه «ثارالله» است در مجموعه یادداشت هایی که بر روی سایت کرب و بلا منتشر می شود از هشتم ذی الحجه تا اربعین با روایت‌هایی کوتاه و آزاد وقایع کاروان امام حسین (ع) را روایت می‌کند.

برای مشاهده سایر متون اینجا را کلیک کنید.