دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
ناموس کبریا

شراره بر دل ناموس کبریا زده‌اند برای دیدن ما، شهر را صدا زده‌اند خدا به خیرکند، قافله به راه افتاد سر تو را سر نیزه در انتها زده‌اند

 

خورشید کربلا

 

وقتی به روی نیزه سرت می‌شود بلند آه از نهاد دور و برت می‌شود بلند

 

زینب مقابل سر تو می‌خورد زمین گرچه دوباره پشت سرت می‌شود بلند

 

بال زخمی

بعد از پدرم رو به حرم آوردند

صد زخم روى بال و پرم آوردند

 

ای کاش که می شد به پدر می‌گفتم

با رفتن او چه بر سرم آوردند

 

چشم روشن

اینجا بمان دختر، تنت آتش نگیرد  

گل‌های سرخ دامنت آتش نگیرد

صحرا برای بازی‌ات، جایی ندارد  

در این بیابان، خرمنت آتش نگیرد

گل پیرهنی چند

 

زینب به زمین دید، چو صد پاره تنی چند

پژمرده ز کین دید، گل یاسمنی چند

 

تنها به زمین دید، فتاده همه بی‌سر

بر نوک سنان، رفته سر بی‌بدنی چند

مرد نقّاش

 

نرم‌نرمک اسب و زین و یال و گیسویش کشید

خم شد و پا و دوال و چشم و ابرویش کشید

 

مرد نقّاش، اسب را برفیّ و صحرا را کبود

نخل را آشفته‌گیسو، روی در رویش کشید

 

زنگ اسارت

 

گیسوی خورشید می‌لغزید، روی خیمه‌ها

خون و آتش می‌تراوید از سبوی خیمه‌ها

 

آب، پای تپّه‌ها می‌شُست، زخم دشت را

از شرار تشنگی، پُر بود جوی خیمه‌ها

ظلم دوباره

 

گفت راوی که در سپاه یزید

دل بدتر ز خاره هم دیدم

 

غارت مال دیده بودم من

غارت گوشواره هم دیدم

کوتاه سروده
تمام دشت پر بود از سیاهی

تمام خیمه‌ها می‌سوخت یا رب

امان از بی پناهی در دل شب

 

تمام دشت پر بود از سیاهی

چه آمد تا سحر بر روز  زینب

کوتاه سروده
رسیده وقت آغاز جدایی

ندارد شام غم هایم سپیده

من و یک کاروان قد خمیده

 

رسیده وقت آغاز جدایی

خداحافظ تن در خون تپیده

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×