دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
کسی که...

نشسته سایه‌ای از آفــــــــــــتاب بر رویش به روی شانۀ طوفان رهاست گیسویش

 

ز دوردست، سواران دوباره می‌آیند که بگذرند به اسبان خویش از رویش

غزل بی سر

شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست این‌گونه زخم خورده و بی سر بیاورم

 

 یک قطعه خواندی از روی نی، شاعرت شدم آن قطعه را نشد به غزل دربیاورم

گودال قتلگاه

می‌ایستم مقابل گودال قتلگاه

جایی که چشم‌های تو در خون شناورند

می‌ایستم دوباره که بر روی دوش من،

اندوه کوه‌های جهان را بیاورند

غزل آتش

خونی‌ چکید و حنجرۀ خاک‌ جان‌ گرفت‌

 بغضی‌ شکست‌ و دامن‌ هفت‌آسمان‌ گرفت‌

 

 آبی‌ که‌ دستبوس‌ عطش‌ بود، شعله‌ زد

 آتش‌، سراغ‌ خیمۀ رنگین‌کمان‌ گرفت‌

بوسه و عطش

هزار آینه مبهوت بی شماری تو هزار بادیه مجنون نی سواری تو

 

بهار آمده با لاله‌های سینه زنش پی زیارت باغ بنفشه کاری تو

با کاروان نیزه (بند اول)

می‌‌آیم از رهی که خطرها در او گم است

از هفت منزلی که سفرها در او گم است

 

از لا به لای آتش و خون جمع کرده‌ام

اوراق مقتلی که خبرها در او گم است

صد و چهارده سوره

صد و چهارده سوره را آیه آیه

بخوان صوت و لحنت غریب و حزین است

 

بخوان بر سر نیزه بر دوش طوفان

که تفسیر چشم تو عین الیقین است

پیشامد زیبا

گرچه روزی تلخ‌تر از روز عاشورا نبود آنچه ما دیدیم جز پیشامدی زیبا نبود

عشق می‌فرمود: «باید رفت»، می‌رفتند و هیچ بیم‌شان از تیرهای تلخ و بی‌پروا نبود  

دریای عطش (بند ششم)

جاری شو دل شعله ور از خاطرۀ در

از قلب به چشم تر و از اشک، به دفتر

 

با تکّه‌ای از قلب پدر چکّۀ خون کن

تا خاطره‌ای سوخته از سینۀ مادر

 

مگذار که چشمانت آرام بگیرند

خاکستر سوزندۀ پروانه بی‌پر

دریای عطش (بند نخست)

بر خشکی کامم بچکان شهد جنان را تا شعله شوم خرمن دلسوختگان را

 

در پهنۀ دریای عطش سوته دلانیم آغوش، تویی خستگی همسفران را

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×