دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
بی‌گناه و باگناه

چون گُلِ باغِ حسن از خیمه‌گاه آمد برون

از میان ابر گفتی، قرص ماه آمد برون

 

آسمان پنداشت، ماهش را دگر مانند نیست

چهره‌ی قاسم چو دید، از اشتباه آمد برون

 

 

غزال دشت

 

چه خوش است رنج و محنت، به ره وفا کشیدن!

چه خوش است ناز جانان، همه را به جان‌، خریدن!

 

چه خوش است جان سپاری، به قدوم چون تو یاری!

به منای کربلای تو، شها! به خون تپیدن

وصیّت پدر

 

گفت: ای دو نور دیده! خوشا روزگارتان!

بادا به کربلا، قدمی استوار‌تان!

 

بینید چون میان عدو، عمّ خویش را

یاری به او کنید که حق باد، یارتان!

غرّه‌ غرّا

گوهر یکتای عشق، درّ یتیم حسن

خلعت زیبای عشق، کرد به بر، چون کفن

 

غُرّۀ غَرّای او، بود چو یک‌ پاره ماه

قامت رعنای او، شاخ گل نسترن

 

عقیق یمنم

من که طوطی‌صفت از عشق تو اندر سخنم

مایل روی توام، بی‌خبر از خویشتنم

 

قد رعنای تو، مجنون بیابانم کرد

رخ لیلیّ تو آواره نمود از وطنم

 

 

سیزده ورق

 

ای گُل! چنان نسیم مرو از برابرم

لختی برابرم بخَرام، ای صنوبرم!

 

دارد کتاب زندگی‌ات، سیزده ورق

خواندم، نوشته است ورق‌های آخرم

عسل نوشیدن

سیزده آیینه می‌رویید از تابیدنش

غنچه می‌شد آسمان، در لحظۀ خندیدنش

 

گونه‌های خشک او وقت وداعِ با عمو

جرعه‌جرعه تشنگی نوشید از بوسیدنش

 

 

گل بی‌‌گلاب

 

اگر چه لعل تو، آب و تن تو، تاب ندارد

دلت هوای دگر، غیر روی باب ندارد

 

تو آن نه‌ای که جواب عموی خویش نگویی

لَبت ز بی‌رَمَقی، نیروی جواب ندارد

آغوش‌عمو

 

«این پسر کیست؟ که گل صورت از او دزدیده است

سیزده بار زمین، دور قدش گردیده است»[i]

 

وقت میدان شدنش، کاش حسن آن ‌جا بود!

تا ببیند چه گلی، در چمنش، روییده است

خیّاط ازل

کیست ماهی که چنین چهره برافروخته است؟

وز عطش بر لب دریا، جگرش سوخته است

 

سیزده ساله جوانی است که در عرصۀ عشق

قامت افروخته و چهره برافروخته است

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×