دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
دست سقا

دلم رود است و دریا چشم‌هایم فدای دست سقا چشم‌هایم

هزاران قطره باران می‌فرستم برای خیمه‌ها با چشم‌هایم

 

تو باران نیستی

نه تنها لحظۀ پرواز بارید

تمام عمر با اعجاز بارید

 

تو باران نیستی، باران کسی بود

که دست از دست داد و باز بارید

دست علم

رسید و بار غم بر شانه‌اش بود

غم اهل حرم بر شانه‌اش بود

 

دو دست از شانۀ باران جدا شد

ولی دست علم بر شانه‌اش بود

 

ستون خیمۀ زینب

میان آتش و تشویش در باد ستون خیمۀ زینب می‌افتاد

تو دست از دست می‌دادی، برادر تماشای تو را از دست می‌داد

 

نخل باور

جدا افتاده دست از پیکر تو نشسته تیر در چشم تر تو

رها مانده ست مشک از شانه‌هایت ولی برپاست نخل باور تو

 

دستان چیده

تو و یک سینۀ تفتیده، سخت است تو و دستانی از تن چیده، سخت است

بخند این لحظۀ آخر، اگر چه تبسم با لب خشکیده سخت است

 

تو را دست خدا بسپارم...

علم را بر زمین بگذارم، اما... تو را دست خدا بسپارم، اما...

به چشمم تیر زد آن قوم، ای عشق! که دست از دیدنت بردارم، اما...

 

بی‌نهایت

تو رفتی، مانده غم تا بی‌نهایت نمی‌افتد علم تا بی‌نهایت

دلم می‌خواست ای ماه قبیله بتابی، دست کم تا بی‌نهایت

 

تبر

عطش آتش به جانم زد برادر شرر بر استخوانم زد برادر

نبودی، دست پاییزی‌ترین قوم تبر بر بازوانم زد برادر

 

ای رود

تو احساس مرا دریاب ای رود لبم را تر نکن از آب، ای رود

تو که دستی نداری تا بیفتد به سوی خیمه‌ها بشتاب ای رود!

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×