دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
مشت عطش سوز

 

روزی که ز دریای لبش دُر می‌رفت

نهر حرکاتش از عطش پر می‌رفت

 

یک جوی از آن مشت عطش سوز زلال

آهسته به آبیاری حر می‌رفت

 

سهم زینب

 

دریای من! به ساحل چشمم کران بده  

بر خاک تشنه کام عطش خیز، جان بده

یک عمر از نگاه تو نیرو گرفته‌ام ‌

این بار هم تو خواهر خود را توان بده

 

شکوه

بنگر به شکوه سوی او تاختنش

در قلۀعشق، پرچم افراختنش

فتح است در این معرکه سر دادن او

برد است در این میانه جان باختنش

رفتن حبیب بن مظاهر به میدان

شبی از خواب خوش گردیده بیمار

نمودم پیروی از طبع سرشار

 

فتادم من به فکر عشق بازی

که دارد در دو عالم سرفرازی

 

به میدان رفتن غلام حضرت سید الشهداء (ع)

 

ز زلف عنبرین یار مهوش

شده این خاطر زارم مشوش

 

ز خال هندویش روزم سیاه است

مگو هندو که خال روی ماه است

به میدان رفتن حر و شهادتش

چون گرفتی اذن حر از شاه دین

اسب همت تاخت در میدان کین

 

گفت با آن قوم بی دین جهول

این حسین باشد ز اولاد رسول

رسیدن حر در بیابان به امام (ع)

چه کردی ای فلک با آل زهرا

کنی آواره اندر کوه و صحرا

 

یکی را بر جنازه می‌زنی تیر

یکی را سر جدا سازی ز شمشیر

مرثیه‌ای که نا سروده ماند

 من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم ‌

آیینه جز حسین، برابر نداشتم

وقتی صدای غربت یاسین بلند شد  

در خاطرم، به جز غم کوثر نداشتم

روایت خورشید در چهار پرده (پردۀ دوم)

جانم فدات، یار عزیزم، برادرم  

همراه خوب کودکی‌ام، نیم دیگرم

افتاده‌ای میانۀ میدان به خون چرا  

بالت شکسته است چرا پس کبوترم؟

راندۀ خوانده

اگر بر آستان خوانی مرا، خاک درت گردم

وگر از در برانی، خاک پای لشکرت گردم

به دامانت غبار آسا نشستم، بر نمی خیزم

و گر بفشانی ام، خیزم ولی گرد، سرت گردم

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×