دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
عقیق یمن

آنقدر رشیدی که تنت افتاده

اطراف تنت پیرهنت افتاده

 

یک ظرف عسل داشت لبت فکر کنم

با سنگ ز بس که زدنت افتاده

 

نفس سنگین

امان ز لحظۀ آخر که دست و پا می‌زد

عموی بی‌کس خود را فقط صدا می‌زد

 

امان ز تشنگی و پا کشیدنش بر خاک

که مهر داغ دلش را به کربلا می‌زد

گلاب

چگونه تو خوش‌قدّ و بالا شدی

به یک لحظه اینقدر زیبا شدی

 

مکش اینقدر پا به روی زمین

مکش پا که هم‌قدّ طوبا شدی

قد چون الف

قد تو چون الف شد و با مد کشیده شد

اما دریغ بیشتر از حد کشیده شد

 

نجمه اگر به گوش تو آمد یقین بدان

روی لبان قاسم‌ات اشهد، کشیده شد

صوت داوود است جارى از فضاى سینه‏‏‌ام

هیچ موجى از شکست شوق من آگاه نیست در کنار ساحلم امّا به دریا راه نیست

 

تا مپندارند با مرگم تو مى‏‌میرى، بگو: اینکه می‌‏‏بینید فعل است و ظهور، الله نیست

حسنم باز جوان شد، و به میدان آمد

زنده ماندم ششمین روز تو را هم دیدم

خواستم از تو حماسی بسرایم، دیدم

 

تو در آغوش عمو هستی و در چشم شما

نه یکی بلکه دو تا چشمۀ زمزم دیدم

 

شعر ناتمام...

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست مست مدام شیشه می در بغل شکست

یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

آه ای غزل چگونه ببینم قصیده‌ات

در سرخی غروب نشسته سپیده‌ات

جان بر لبم زعمر به پایان رسیده‌ات

 

آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد

آوای ناله‌های بریده بریده‌ات

از روز اول

گریه بود اولین صدا، آری! روز اول که چشم وا کردیم

صاحب اشک! همه اسم تو را با همان اشک‌ها صدا کردیم

 

شیر می‌داد مادر و فکرش پیش شش‌ماهۀ تو بود انگار

شیر مادر اگر کمی خوردیم به علیاصغر اقتدا کردیم

ورق پاره‌های قرآن

به شکل گیسوی زینب دلی پریشان داشت

نشسته بود و سرش، در خم گریبان داشت

 

بلند مثل سپیدار ـ ناگهان ـ رویید

در آن دیار که رگبار، تیغ و طوفان داشت

 

جهان ندید از این لاله تازه‌تر هرگز

اگر چه باغ، از این لاله‌ها فراوان داشت!

 

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×