مشخصات شعر

سایه آفتاب

نشسته سایه‌ای از آفـتاب بر رویش

به روی شانه‌ طوفان رهاست گیسویش

ز دوردست‌، سواران دوباره می‌آیند

که بگذرند به اسبان خویش از رویش

کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم

که باد از دل صحرا می‌آورَد بـویش

کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم

کسی چنان که به مذبح بُرید چاقویش

نشسته است کنارش کسی که می‌گرید

کسی که دست گرفته به روی پـــــهلویش

هـزار مرتبه پرسیده‌ام زخود او کیست

که این غریب ، نهاده است سر به زانویش

کسی در آن طرف دشت‌ها نه معلوم است

کجای حادثــه افتاده است بازویـش

کسی که با لب خشک و ترک ترک شده‌اش

نشسته تـیر به زیر کمان ابـرویش

کسی است وارث این دردها که چون کوه است

عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویـش

عجب که کــــــــــوه شده چون نسیم سرگردان

که عشق می‌کشد از هر طرف به هر سویش

طلوع می‌کند اکنون به روی نیزه سـری

به روی شانه طوفان رهاست گیسویش

سایه آفتاب

نشسته سایه‌ای از آفـتاب بر رویش

به روی شانه‌ طوفان رهاست گیسویش

ز دوردست‌، سواران دوباره می‌آیند

که بگذرند به اسبان خویش از رویش

کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم

که باد از دل صحرا می‌آورَد بـویش

کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم

کسی چنان که به مذبح بُرید چاقویش

نشسته است کنارش کسی که می‌گرید

کسی که دست گرفته به روی پـــــهلویش

هـزار مرتبه پرسیده‌ام زخود او کیست

که این غریب ، نهاده است سر به زانویش

کسی در آن طرف دشت‌ها نه معلوم است

کجای حادثــه افتاده است بازویـش

کسی که با لب خشک و ترک ترک شده‌اش

نشسته تـیر به زیر کمان ابـرویش

کسی است وارث این دردها که چون کوه است

عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویـش

عجب که کــــــــــوه شده چون نسیم سرگردان

که عشق می‌کشد از هر طرف به هر سویش

طلوع می‌کند اکنون به روی نیزه سـری

به روی شانه طوفان رهاست گیسویش

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×