مشخصات شعر

مناجات حضرت سیدالشهدا (ع) در گودال قتلگاه

ای خوش آن عاشق که یارش در بر است

پای تا سر محو روی دلبر است

 

ای خوش آن عاشق که اندر کوی یار

جان سپارد در خم ابروی یار

 

آنکه شد سر حلقه بهر عاشقان

صد هزاران تیر غم را شد نشان

 

سنگ غم بر سینه، تیر غم به دل

ز آتش غم پای تا سر مشتعل

 

تیر کین رد شد ز شست حرمله

شد به قرآن راست مد بسمله

 

تیر دشمن قطع بنمودش وتین

گوشوار عرش آمد بر زمین

 

روی خود بنهاد آن دم روی خاک

با تن پر خون و جسم چاک چاک

 

گفت یا رب آگهی از حال من

عالمی بر جملۀ احوال من

 

صد چو عباس و علی اکبر مرا

گر بود سازم به درگهت فدا

 

چون تو خواهی در بلایم، باک نیست

خدشه‌ای اندر دل غمناک نیست

 

من شدم راضی که شمر بی حیا

در رهت برد سرم را از قفا

 

چون تو می‌خواهی مرا خونین بدن

راضیم گر اسب تازندم به تن

 

چون سر تسلیم دارم بر قضا

راضیم رأسم رود بر نیزه‌ها

 

راضیم گر زینبم گردد اسیر

یا شوند این کودکانم دستگیر

 

چون تو می‌خواهی مرا اندر بلا

راضیم زین بیش گردم مبتلا

 

راضیم زین العبادم از تعب

 در رهت سوزد تنش در تاب و تب

 

دردم از تو، جمله درمانم ز تو

صبرم از تو، وصل و هجرانم ز تو

 

دست شستم از تمام ماسوی

خالی از خود گشتم و پر از خدا

 

بود در خلوت شه دین گرم راز

با خدای خویش در راز و نیاز

 

جبرئیل آمد رسانیدش سلام

گفت دارم من ز حق بهرت پیام

 

گویدت یاری نمودی بهر دین

یاری ما کرده‌ای صد آفرین

 

خون خود در راه ما کردی فدا

من تو را بودم از اول خون بها

 

شه ز عشوه چشم حق بین باز کرد

سوی جبرئیل این سخن آغاز کرد

 

آنکه آوردی پیامش بهر من

داشتم با حضرتش من انجمن

 

سر او چون حلقه در گوش من است

آنکه می‌گویی در آغوش من است

 

چون تمام بود من از جود اوست

رو مشو حایل تو در بین دو دوست

 

ای بنائی گرم دلبر بود شاه

رفت لشگر رو به سوی خیمه‌گاه

 

مناجات حضرت سیدالشهدا (ع) در گودال قتلگاه

ای خوش آن عاشق که یارش در بر است

پای تا سر محو روی دلبر است

 

ای خوش آن عاشق که اندر کوی یار

جان سپارد در خم ابروی یار

 

آنکه شد سر حلقه بهر عاشقان

صد هزاران تیر غم را شد نشان

 

سنگ غم بر سینه، تیر غم به دل

ز آتش غم پای تا سر مشتعل

 

تیر کین رد شد ز شست حرمله

شد به قرآن راست مد بسمله

 

تیر دشمن قطع بنمودش وتین

گوشوار عرش آمد بر زمین

 

روی خود بنهاد آن دم روی خاک

با تن پر خون و جسم چاک چاک

 

گفت یا رب آگهی از حال من

عالمی بر جملۀ احوال من

 

صد چو عباس و علی اکبر مرا

گر بود سازم به درگهت فدا

 

چون تو خواهی در بلایم، باک نیست

خدشه‌ای اندر دل غمناک نیست

 

من شدم راضی که شمر بی حیا

در رهت برد سرم را از قفا

 

چون تو می‌خواهی مرا خونین بدن

راضیم گر اسب تازندم به تن

 

چون سر تسلیم دارم بر قضا

راضیم رأسم رود بر نیزه‌ها

 

راضیم گر زینبم گردد اسیر

یا شوند این کودکانم دستگیر

 

چون تو می‌خواهی مرا اندر بلا

راضیم زین بیش گردم مبتلا

 

راضیم زین العبادم از تعب

 در رهت سوزد تنش در تاب و تب

 

دردم از تو، جمله درمانم ز تو

صبرم از تو، وصل و هجرانم ز تو

 

دست شستم از تمام ماسوی

خالی از خود گشتم و پر از خدا

 

بود در خلوت شه دین گرم راز

با خدای خویش در راز و نیاز

 

جبرئیل آمد رسانیدش سلام

گفت دارم من ز حق بهرت پیام

 

گویدت یاری نمودی بهر دین

یاری ما کرده‌ای صد آفرین

 

خون خود در راه ما کردی فدا

من تو را بودم از اول خون بها

 

شه ز عشوه چشم حق بین باز کرد

سوی جبرئیل این سخن آغاز کرد

 

آنکه آوردی پیامش بهر من

داشتم با حضرتش من انجمن

 

سر او چون حلقه در گوش من است

آنکه می‌گویی در آغوش من است

 

چون تمام بود من از جود اوست

رو مشو حایل تو در بین دو دوست

 

ای بنائی گرم دلبر بود شاه

رفت لشگر رو به سوی خیمه‌گاه

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×