مشخصات شعر

تسلی دادن آن جناب خواهر محزونه را

 

دید شاه دین که زینب شد ز دست

رشتۀ صبرش ز یکدیگر گسست

 

بر سر زانو سر خواهر نهاد

بردباری را به خواهر یاد داد

 

دست حق بنهاد دستی بر دلش

شد از آن مشکل گشا حل مشکلش

 

رفته بود از غم و باز آمد به هوش

گوهر وحدت شدش آویز گوش

 

دید شه بیگانه نبود در میان

جلوه‌های خویش را دادش نشان

 

سر حق چون دید آنجا غیر نیست

بهر خواهر بهتر از این سیر نیست

 

سینه‌اش را قابل اسرار دید

نور حق بر آن گل رخسار دید

 

زان حجاب از روی خود برداشت شاه

نور خورشیدی به خود بگرفت ماه

 

زان تجلی بر دل وی نقش بست

خود نمائی کرد و دل بردش ز دست

 

تربیت فرمودش آن سردار عشق

خیمه زد اندر دل سالار عشق

 

معنی اصلی به چشمش شد عیان

زان شدی واقف ز اسرار نهان

 

از تجلی حسین تابید نور

در دل زینب چو آتش به طور

 

تافت در طور دلش انوار حق

زان دلش واقف شد از اسرار حق

 

شد همه اعضا حسینی چشم و گوش

در برش تمکین شده طیر و وحوش

 

تابشی اندر وجود خویش دید

آنچه می‌باید شود او پیش دید

 

برملا از غیب می‌دادی خبر

معنی آینده را از خیر و شر

 

تابش خورشید بر خود دید ماه

دست خود برداشت از دامان شاه

 

آن ید عصمت به پیشانی گرفت

دیده‌اش را اشک بارانی گرفت

 

گفت زینب با شهنشاه هدی

می‌روی جانا برو، یارت خدا

 

من پدر باشم ز بهر کودکان

همچو من هستی تو در چنگ خسان

 

ما ز یک پستان لبن نوشیده‌ایم

جامه از یک غم به تن پوشیده‌ایم

 

از وداع آخرین عاشقان

خون ز چشمان بنائی شد روان

 

تسلی دادن آن جناب خواهر محزونه را

 

دید شاه دین که زینب شد ز دست

رشتۀ صبرش ز یکدیگر گسست

 

بر سر زانو سر خواهر نهاد

بردباری را به خواهر یاد داد

 

دست حق بنهاد دستی بر دلش

شد از آن مشکل گشا حل مشکلش

 

رفته بود از غم و باز آمد به هوش

گوهر وحدت شدش آویز گوش

 

دید شه بیگانه نبود در میان

جلوه‌های خویش را دادش نشان

 

سر حق چون دید آنجا غیر نیست

بهر خواهر بهتر از این سیر نیست

 

سینه‌اش را قابل اسرار دید

نور حق بر آن گل رخسار دید

 

زان حجاب از روی خود برداشت شاه

نور خورشیدی به خود بگرفت ماه

 

زان تجلی بر دل وی نقش بست

خود نمائی کرد و دل بردش ز دست

 

تربیت فرمودش آن سردار عشق

خیمه زد اندر دل سالار عشق

 

معنی اصلی به چشمش شد عیان

زان شدی واقف ز اسرار نهان

 

از تجلی حسین تابید نور

در دل زینب چو آتش به طور

 

تافت در طور دلش انوار حق

زان دلش واقف شد از اسرار حق

 

شد همه اعضا حسینی چشم و گوش

در برش تمکین شده طیر و وحوش

 

تابشی اندر وجود خویش دید

آنچه می‌باید شود او پیش دید

 

برملا از غیب می‌دادی خبر

معنی آینده را از خیر و شر

 

تابش خورشید بر خود دید ماه

دست خود برداشت از دامان شاه

 

آن ید عصمت به پیشانی گرفت

دیده‌اش را اشک بارانی گرفت

 

گفت زینب با شهنشاه هدی

می‌روی جانا برو، یارت خدا

 

من پدر باشم ز بهر کودکان

همچو من هستی تو در چنگ خسان

 

ما ز یک پستان لبن نوشیده‌ایم

جامه از یک غم به تن پوشیده‌ایم

 

از وداع آخرین عاشقان

خون ز چشمان بنائی شد روان

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×