مشخصات شعر

برگشتن علی اکبر از میدان و طلب نمودن آب از پدر بزرگوار

 

نوجوان شاه دین از رزمگاه

العطش گویان رسیدی نزد شاه

 

پر شد از ساقی لبالب جام او

غرقه خون جمله اندام او

 

وه چه اکبر رفته بود از خیمه گاه

هان چه اکبر آمده از رزمگاه

 

گرچه فرقش شد دو تا از فرق کین

گشته ظاهر نور حقش بر جبین

 

پیکر اکبر بود پر زخم تیر

روح وی دارد ز عشق حق صفیر

 

جسم اکبر نزد شه جان نزد حق

رفت و برگردید، برگشتش ورق

 

چون علی در حق از سر گذشت

آب رحمت آمدش از سر گذشت

 

چون ز خود خالی شد و پر از خدا

آمدی نزد پدر شاه هدی

 

کرد اظهار عطش از وصل دوست

دید جز او نیست هر چه هست اوست

 

بود سری زین عطش اندر میان

اکبر آمد نزد شه سازد عیان

 

دید اکبر را که عشقش بر سر است

مات و مبهوت لقای دلبر است

 

گشته از بزم حریفانش جدا

فاش خواهد کرد اسرار خدا

 

بوسه بر لب‌های آن شهزاده داد

پس زبان در کام عطشانش نهاد

 

نور چشم از دیگران اندیشه کن

ای عزیز من خموشی پیشه کن

 

هرکسی محرم به سر الله نیست

هیچ کس از سر ما آگاه نیست

 

خاتمش بر سر نهاد و سر به گوش

مهر زد بر لب که ای جانا خموش

 

عشق دلبر چون بدی او را به سر

رفت در میدان و دل برد از پدر

 

سوی قربانگاه آمد با شعف

تا که سازد نیزه را از جان هدف

 

از یسار و از یمینش حمله گر

گشته قوم بی حیا بار دگر

 

پاره پاره گشت جسمش از سنان

آمد از زین بر زمین آن نوجوان

 

چون عقاب آمد شهش آن دم به سر

من چه گویم زان پدر وز این پسر

 

ای بنائی لب ببند و شو خموش

تاب بشنیدن ندارد هیچ گوش

 

برگشتن علی اکبر از میدان و طلب نمودن آب از پدر بزرگوار

 

نوجوان شاه دین از رزمگاه

العطش گویان رسیدی نزد شاه

 

پر شد از ساقی لبالب جام او

غرقه خون جمله اندام او

 

وه چه اکبر رفته بود از خیمه گاه

هان چه اکبر آمده از رزمگاه

 

گرچه فرقش شد دو تا از فرق کین

گشته ظاهر نور حقش بر جبین

 

پیکر اکبر بود پر زخم تیر

روح وی دارد ز عشق حق صفیر

 

جسم اکبر نزد شه جان نزد حق

رفت و برگردید، برگشتش ورق

 

چون علی در حق از سر گذشت

آب رحمت آمدش از سر گذشت

 

چون ز خود خالی شد و پر از خدا

آمدی نزد پدر شاه هدی

 

کرد اظهار عطش از وصل دوست

دید جز او نیست هر چه هست اوست

 

بود سری زین عطش اندر میان

اکبر آمد نزد شه سازد عیان

 

دید اکبر را که عشقش بر سر است

مات و مبهوت لقای دلبر است

 

گشته از بزم حریفانش جدا

فاش خواهد کرد اسرار خدا

 

بوسه بر لب‌های آن شهزاده داد

پس زبان در کام عطشانش نهاد

 

نور چشم از دیگران اندیشه کن

ای عزیز من خموشی پیشه کن

 

هرکسی محرم به سر الله نیست

هیچ کس از سر ما آگاه نیست

 

خاتمش بر سر نهاد و سر به گوش

مهر زد بر لب که ای جانا خموش

 

عشق دلبر چون بدی او را به سر

رفت در میدان و دل برد از پدر

 

سوی قربانگاه آمد با شعف

تا که سازد نیزه را از جان هدف

 

از یسار و از یمینش حمله گر

گشته قوم بی حیا بار دگر

 

پاره پاره گشت جسمش از سنان

آمد از زین بر زمین آن نوجوان

 

چون عقاب آمد شهش آن دم به سر

من چه گویم زان پدر وز این پسر

 

ای بنائی لب ببند و شو خموش

تاب بشنیدن ندارد هیچ گوش

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×