مشخصات شعر

فیض مدام

حرفی نزن از تشنگی، دریا رسیده

از بی پناهی‌ها مگو مأوا رسیده

 

پیغمبر آمد، خیر نازل شد از آن پس

فیض مدام از عالم بالا رسیده

 

فرخنده فیض فرخ و فرزانه‌ای که

آوازه‌اش تا سدره و تا طوبی رسیده

 

آن مدعی کز نسل احمد حرف می‌زد

حالا ببیند چارمین آقا رسیده

 

این چارمین حیدر نصیب، این پنجمین دُر

از کوثر پر گوهر زهرا رسیده

 

داعیه‌داری که به علمش ناز می‌کرد

کارش به شاگردی این آقا رسیده

 

با  کعب الاحبار و هریره دین نمی‌ماند

با  قال باقر شیعه تا اینجا رسیده

 

لطفش همیشه شامل حال گداهاست

از لطف و از آقایی اش بر ما رسیده

 

یا باقر العلم النبیّین یا محمّد

فرقی نداری در حقیقت با محمّد

 

دریای علمت تا ابد ساری و جاری

تو مثل زهرا کوثری، دنباله‌داری

 

در جهل تاریک و خزان معرفت‌ها

با یک بغل نور آمدی، گرم و بهاری

 

مثل پیمبر دست مردم را گرفتی

با تو سر راه آمده عبد فراری

 

وقتی تو آقای منی، در خانۀ تو

با آبروتر از گدایی هست کاری؟

 

از تو نوشتم دفترم شد آسمانی

یک آسمان لبریز حس بی قراری

 

از تو نوشتم یادم آمد که غریبی

افتاد از دستم قلم در یک کناری

 

یک دست روی سینه و دست دگر را

در پنجره‌های ضریحی که نداری

 

از حال و روزت در بقیع آتش گرفتم

نه سایبانی، نه چراغی، نه مزاری

 

فیض مدام

حرفی نزن از تشنگی، دریا رسیده

از بی پناهی‌ها مگو مأوا رسیده

 

پیغمبر آمد، خیر نازل شد از آن پس

فیض مدام از عالم بالا رسیده

 

فرخنده فیض فرخ و فرزانه‌ای که

آوازه‌اش تا سدره و تا طوبی رسیده

 

آن مدعی کز نسل احمد حرف می‌زد

حالا ببیند چارمین آقا رسیده

 

این چارمین حیدر نصیب، این پنجمین دُر

از کوثر پر گوهر زهرا رسیده

 

داعیه‌داری که به علمش ناز می‌کرد

کارش به شاگردی این آقا رسیده

 

با  کعب الاحبار و هریره دین نمی‌ماند

با  قال باقر شیعه تا اینجا رسیده

 

لطفش همیشه شامل حال گداهاست

از لطف و از آقایی اش بر ما رسیده

 

یا باقر العلم النبیّین یا محمّد

فرقی نداری در حقیقت با محمّد

 

دریای علمت تا ابد ساری و جاری

تو مثل زهرا کوثری، دنباله‌داری

 

در جهل تاریک و خزان معرفت‌ها

با یک بغل نور آمدی، گرم و بهاری

 

مثل پیمبر دست مردم را گرفتی

با تو سر راه آمده عبد فراری

 

وقتی تو آقای منی، در خانۀ تو

با آبروتر از گدایی هست کاری؟

 

از تو نوشتم دفترم شد آسمانی

یک آسمان لبریز حس بی قراری

 

از تو نوشتم یادم آمد که غریبی

افتاد از دستم قلم در یک کناری

 

یک دست روی سینه و دست دگر را

در پنجره‌های ضریحی که نداری

 

از حال و روزت در بقیع آتش گرفتم

نه سایبانی، نه چراغی، نه مزاری

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×