مشخصات شعر

یک جمله از گودال

ساعات بعد از داغ پیغمبر شروع شد

با رفتنش صد قصه دیگر شروع شد

 

دلشوره ‌هایش یک به یک معنا گرفت و

از آنچه می‌ترسید پیغمبر شروع شد

 

در وقت دفن مصطفی، تنها علی بود

ایام سخت غربت حیدر شروع شد

 

گفتند با هم در سقیفه بی حیا‌ها

وقت تلافی کردن خیبر شروع شد

 

بعد از پیمبر هرکسی هر چه شنیده

باید بداند روضه از یک در شروع شد

 

گفتند از بغض علی با یاد خیبر

باید که آتش زد به این خانه به این در

 

وقتی که آتش بر در و دیوار افتاد

زهرا به دنبال دفاع از یار افتاد

 

میخ دری که از خجالت آب می‌شد

دل را به دریا زد پی آزار افتاد

 

آن سینه‌ای که مخزن سر خدا بود

کم کم سر و کارش به آن مسمار افتاد

 

با ضربه‌ای در را درآوردند از جا

گویا به روی مادری بیمار افتاد

 

تا بی حیایی وارد بیت علی شد

دستی به روی چشم ‌هایی تار افتاد

 

آن دست پاکی که به همسایه دعا کرد

طوری مغیره زد دگر از کار افتاد

 

باب جسارت را همین ‌ها باز کردند

بی حرمتی را با حسن آغاز کردند

 

مظلوم و بی یار و غریب در وطن بود

آنقدر که در خانه هم بی هم سخن بود

 

با زهر کینه روزه را افطار کرد و

قبل از سحر بی تاب شد، خونین دهن بود

 

بعد از شهادت پیکر پاک و غریبش

آخر اسیر فتنه یک پیرزن بود

 

این روضه را باید که واضح تر بگویم

هفتاد چوب تیر روی یک بدن بود

 

تابوت هم از غربتش خون گریه می‌کرد

بر روی لب‌های حسین جانم حسن بود

 

گر چه عزای مجتبی در عالمی‌ن است

اما گریز روضه ‌های ما حسین است

 

بس کن عزیز تا سحر بیدار بس کن

کشتی مرا از گریۀ بسیار، بس کن

 

ای چند شب بیدار مانده، آب رفتی

ای چند شب گریان من، اینبار بس کن

 

بس کن کنار بسترم خیس است زهرا

آتش نزن بر این تن تب دار، بس کن

 

رویت ندارد طاقت این اشک‌ها را

طاقت ندارد اینهمه آزار، بس کن

 

باید ببینی روز‌های بعد از این را

باید بمانی با غمی‌دشوار بس کن

 

باید بگویم روضه‌های بعد خود را

باید بسوزی بعد از این دیدار، بس کن

 

ای کاش بعد از من کسی جایت بگوید

با هیزم و با آتش و دیوار بس کن

 

ای کاش می‌گفتند خانم بچه دارد

ای کاش می‌گفتند با مسمار بس کن

 

در کوچه می‌افتی کسی غیر از حسن نیست

با گریه می‌گوید که در انظار بس کن

 

در کوچه می‌افتی و می‌گوید به قنفذ

افتاد دست مادرم از کار بس کن

 

دستت مغیره بشکند حالا که افتاد

از چادر او پای خود بردار بس کن

 

بگذار یک جمله هم از گودال گویم

خون گریه‌ات را کربلا بگذار، بس کن

 

وقت هزار و نهصد و پنجاه زخم است

ای نیزۀ خونبار، این اصرار بس کن

 

این ناله ‌های دخترت پیش حرامی‌است

با شمر می‌گوید نزن، نشمار، بس کن

 

یک جمله از گودال

ساعات بعد از داغ پیغمبر شروع شد

با رفتنش صد قصه دیگر شروع شد

 

دلشوره ‌هایش یک به یک معنا گرفت و

از آنچه می‌ترسید پیغمبر شروع شد

 

در وقت دفن مصطفی، تنها علی بود

ایام سخت غربت حیدر شروع شد

 

گفتند با هم در سقیفه بی حیا‌ها

وقت تلافی کردن خیبر شروع شد

 

بعد از پیمبر هرکسی هر چه شنیده

باید بداند روضه از یک در شروع شد

 

گفتند از بغض علی با یاد خیبر

باید که آتش زد به این خانه به این در

 

وقتی که آتش بر در و دیوار افتاد

زهرا به دنبال دفاع از یار افتاد

 

میخ دری که از خجالت آب می‌شد

دل را به دریا زد پی آزار افتاد

 

آن سینه‌ای که مخزن سر خدا بود

کم کم سر و کارش به آن مسمار افتاد

 

با ضربه‌ای در را درآوردند از جا

گویا به روی مادری بیمار افتاد

 

تا بی حیایی وارد بیت علی شد

دستی به روی چشم ‌هایی تار افتاد

 

آن دست پاکی که به همسایه دعا کرد

طوری مغیره زد دگر از کار افتاد

 

باب جسارت را همین ‌ها باز کردند

بی حرمتی را با حسن آغاز کردند

 

مظلوم و بی یار و غریب در وطن بود

آنقدر که در خانه هم بی هم سخن بود

 

با زهر کینه روزه را افطار کرد و

قبل از سحر بی تاب شد، خونین دهن بود

 

بعد از شهادت پیکر پاک و غریبش

آخر اسیر فتنه یک پیرزن بود

 

این روضه را باید که واضح تر بگویم

هفتاد چوب تیر روی یک بدن بود

 

تابوت هم از غربتش خون گریه می‌کرد

بر روی لب‌های حسین جانم حسن بود

 

گر چه عزای مجتبی در عالمی‌ن است

اما گریز روضه ‌های ما حسین است

 

بس کن عزیز تا سحر بیدار بس کن

کشتی مرا از گریۀ بسیار، بس کن

 

ای چند شب بیدار مانده، آب رفتی

ای چند شب گریان من، اینبار بس کن

 

بس کن کنار بسترم خیس است زهرا

آتش نزن بر این تن تب دار، بس کن

 

رویت ندارد طاقت این اشک‌ها را

طاقت ندارد اینهمه آزار، بس کن

 

باید ببینی روز‌های بعد از این را

باید بمانی با غمی‌دشوار بس کن

 

باید بگویم روضه‌های بعد خود را

باید بسوزی بعد از این دیدار، بس کن

 

ای کاش بعد از من کسی جایت بگوید

با هیزم و با آتش و دیوار بس کن

 

ای کاش می‌گفتند خانم بچه دارد

ای کاش می‌گفتند با مسمار بس کن

 

در کوچه می‌افتی کسی غیر از حسن نیست

با گریه می‌گوید که در انظار بس کن

 

در کوچه می‌افتی و می‌گوید به قنفذ

افتاد دست مادرم از کار بس کن

 

دستت مغیره بشکند حالا که افتاد

از چادر او پای خود بردار بس کن

 

بگذار یک جمله هم از گودال گویم

خون گریه‌ات را کربلا بگذار، بس کن

 

وقت هزار و نهصد و پنجاه زخم است

ای نیزۀ خونبار، این اصرار بس کن

 

این ناله ‌های دخترت پیش حرامی‌است

با شمر می‌گوید نزن، نشمار، بس کن

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×