مشخصات شعر

از حسین و بدن بی کفنش داشت خبر

 

بوی غم می‌رسد انگار، دلم می‌ریزد

اشک از دیدۀ غمبار حرم می‌ریزد

از نگاه نگران، برق الم می‌ریزد

خوب پیداست که باران ستم می‌ریزد

آه آرامش زهراست به هم می‌ریزد

 

یا قرار است که پیغمبر اکرم برود

سایۀ خنده از این گلکده کم کم برود

 

مهربانی که برای همه همچون خورشید

نور از خندۀ لب ‌های ترش می‌بارید

از گرفتاری امّت به جزا می‌ترسید

روز و شب در پی ارشاد بشر می‌گردید

مثل او هیچ رسولی غم و اندوه ندید

 

در دلم شور عجیبی ست، نمی‌دانم چیست؟

در گلو بغض غریبی ست، نمی‌دانم چیست؟

 

دخترت زار به سر می‌زند ای وای دلم

بر دلم غصه شرر می‌زند ای وای دلم

پدرم حرف سپر می‌زند ای وای دلم

حرف از داغ پسر می‌زند ای وای دلم

 

دل بریدن ز تو بابا به خدا آسان نیست

بعد تو واسطۀ وحی خدا با ما، کیست؟

 

این جوان کیست؟ که از دیدن رویش در دل

غصه وارد شده و خنده ز لب شد زائل

آه یا رب شده انگار صبوری مشکل

گفت با لحن غریبانه ولی چون سائل

با اجازه بگذارید بیایم داخل

 

با ادب آمد و در پیش پدر زانو زد

پرده از صورت پوشیدۀ خود یک سو زد

 

مژده ای رحمت رحمان! که سحر نزدیک است

ای رسول مدنی! صبح سفر نزدیک است

شب بیچارگی نسل بشر نزدیک است

به علی نیز بگو، روز خطر نزدیک است

وقت برپا شدن آتش در نزدیک است

 

پدر آمادۀ رفتن به سماوات، ولی

نگران است برای غم فردای علی

 

تکیه بر دست علی زد گل باغ ایجاد

نظری کرد به زهرا و دوباره افتاد

آه از سینۀ افلاک برآمد، فریاد

به علی فاطمه را باز امانت می‌داد

داشت اما خبر از قصۀ زهرا، ای داد

 

این همه بی کسی، ای وای سرم درد گرفت

دل سرشار غم و شعله ورم درد گرفت

 

او ز فردای حسین و حسنش داشت خبر

از خزان گشتن باغ و چمنش داشت خبر

از به آتش زدن یاسمنش داشت خبر

از غم حیدر خیبر شکنش داشت خبر

از حسین و بدن بی کفنش داشت خبر

 

اشک از دیده فرو ریخت و روحش پر زد

پر زد و دختر مظلومۀ او بر سر زد

 

از حسین و بدن بی کفنش داشت خبر

 

بوی غم می‌رسد انگار، دلم می‌ریزد

اشک از دیدۀ غمبار حرم می‌ریزد

از نگاه نگران، برق الم می‌ریزد

خوب پیداست که باران ستم می‌ریزد

آه آرامش زهراست به هم می‌ریزد

 

یا قرار است که پیغمبر اکرم برود

سایۀ خنده از این گلکده کم کم برود

 

مهربانی که برای همه همچون خورشید

نور از خندۀ لب ‌های ترش می‌بارید

از گرفتاری امّت به جزا می‌ترسید

روز و شب در پی ارشاد بشر می‌گردید

مثل او هیچ رسولی غم و اندوه ندید

 

در دلم شور عجیبی ست، نمی‌دانم چیست؟

در گلو بغض غریبی ست، نمی‌دانم چیست؟

 

دخترت زار به سر می‌زند ای وای دلم

بر دلم غصه شرر می‌زند ای وای دلم

پدرم حرف سپر می‌زند ای وای دلم

حرف از داغ پسر می‌زند ای وای دلم

 

دل بریدن ز تو بابا به خدا آسان نیست

بعد تو واسطۀ وحی خدا با ما، کیست؟

 

این جوان کیست؟ که از دیدن رویش در دل

غصه وارد شده و خنده ز لب شد زائل

آه یا رب شده انگار صبوری مشکل

گفت با لحن غریبانه ولی چون سائل

با اجازه بگذارید بیایم داخل

 

با ادب آمد و در پیش پدر زانو زد

پرده از صورت پوشیدۀ خود یک سو زد

 

مژده ای رحمت رحمان! که سحر نزدیک است

ای رسول مدنی! صبح سفر نزدیک است

شب بیچارگی نسل بشر نزدیک است

به علی نیز بگو، روز خطر نزدیک است

وقت برپا شدن آتش در نزدیک است

 

پدر آمادۀ رفتن به سماوات، ولی

نگران است برای غم فردای علی

 

تکیه بر دست علی زد گل باغ ایجاد

نظری کرد به زهرا و دوباره افتاد

آه از سینۀ افلاک برآمد، فریاد

به علی فاطمه را باز امانت می‌داد

داشت اما خبر از قصۀ زهرا، ای داد

 

این همه بی کسی، ای وای سرم درد گرفت

دل سرشار غم و شعله ورم درد گرفت

 

او ز فردای حسین و حسنش داشت خبر

از خزان گشتن باغ و چمنش داشت خبر

از به آتش زدن یاسمنش داشت خبر

از غم حیدر خیبر شکنش داشت خبر

از حسین و بدن بی کفنش داشت خبر

 

اشک از دیده فرو ریخت و روحش پر زد

پر زد و دختر مظلومۀ او بر سر زد

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×