مشخصات شعر

رمز اسرار

شه شتابان رفت اندر خیمه‌گاه

 دود آه از خیمه برشد تا به‌ ماه

 

بانگ زد کای جرگه‌ی ماتم‌زده!

جامه‌ی شادی به نیل غم‌زده!

 

پیش من آرید آن دردانه را

 تا کنم ایثار ره، جانانه را

 

کز عطش برگ گلش، پژمرده است

گلبنش از تشنگی، افسرده است

 

□□□

شه گرفتش هم‌چو جان اندر کنار

چشم بگْشود او به روی شهریار

 

دید روی شاه و هم‌چون گل شکفت

با زبان حال با او راز گفت

 

عقل، حیران؛ عشق، مات و خیره مانْد

آسمان، آشفته؛ اختر، تیره مانْد

 

گشت سرگردان خِرَد، دیوانه‌وار

 دید چون از شاه عشق این شاه‌کار

 

جمله ذرّات زمین و آسمان

واله و حیران آن جان جهان

 

ای گروه بی‌خبر از عشق و شور!

چشمتان از دیدن دل‌دار، کور!

 

بنْگرید از مهر، این دردانه را

دوست‌دار حضرت جانانه را

 

گر گنه‌کارم شمارید، ای سپاه!

کودک شش‌ماهه را نبْوَد گناه

 

از منش گیرید و سیرابش کنید

آتشش را از وفا آبی زنید

 

□□□

شه در این گفتار و دشمن از کنار

 کرد با خون، چهره‌ی اصغر، نگار

 

پیکر شه گشت گلزاری شگفت

ساعدش، رنگ گل احمر گرفت

 

از گلو اصغر فرو‌می‌ریخت مِی

شد کف شه، ساغری از بهر وی

 

بر فلک افشانْد شه مِی‌ را ز دست

آسمان گردید از آن مِی شاد و مست

 

جنبش افلاک از آن سرمستی است

خاک هشیار است، چون در پستی است

 

عشق از این بازی‌گری دارد بسی

عاشقی نبْوَد مجال هر کسی

 

سلسله‌جنبان عشق اندر بلا

نیست الّا شه‌سوار کربلا

 

لب بِهِل، «اورنگ»! بر هم زین سپس

که نیابد رمز این اسرار، کس

رمز اسرار

شه شتابان رفت اندر خیمه‌گاه

 دود آه از خیمه برشد تا به‌ ماه

 

بانگ زد کای جرگه‌ی ماتم‌زده!

جامه‌ی شادی به نیل غم‌زده!

 

پیش من آرید آن دردانه را

 تا کنم ایثار ره، جانانه را

 

کز عطش برگ گلش، پژمرده است

گلبنش از تشنگی، افسرده است

 

□□□

شه گرفتش هم‌چو جان اندر کنار

چشم بگْشود او به روی شهریار

 

دید روی شاه و هم‌چون گل شکفت

با زبان حال با او راز گفت

 

عقل، حیران؛ عشق، مات و خیره مانْد

آسمان، آشفته؛ اختر، تیره مانْد

 

گشت سرگردان خِرَد، دیوانه‌وار

 دید چون از شاه عشق این شاه‌کار

 

جمله ذرّات زمین و آسمان

واله و حیران آن جان جهان

 

ای گروه بی‌خبر از عشق و شور!

چشمتان از دیدن دل‌دار، کور!

 

بنْگرید از مهر، این دردانه را

دوست‌دار حضرت جانانه را

 

گر گنه‌کارم شمارید، ای سپاه!

کودک شش‌ماهه را نبْوَد گناه

 

از منش گیرید و سیرابش کنید

آتشش را از وفا آبی زنید

 

□□□

شه در این گفتار و دشمن از کنار

 کرد با خون، چهره‌ی اصغر، نگار

 

پیکر شه گشت گلزاری شگفت

ساعدش، رنگ گل احمر گرفت

 

از گلو اصغر فرو‌می‌ریخت مِی

شد کف شه، ساغری از بهر وی

 

بر فلک افشانْد شه مِی‌ را ز دست

آسمان گردید از آن مِی شاد و مست

 

جنبش افلاک از آن سرمستی است

خاک هشیار است، چون در پستی است

 

عشق از این بازی‌گری دارد بسی

عاشقی نبْوَد مجال هر کسی

 

سلسله‌جنبان عشق اندر بلا

نیست الّا شه‌سوار کربلا

 

لب بِهِل، «اورنگ»! بر هم زین سپس

که نیابد رمز این اسرار، کس

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×