مشخصات شعر

پنجره‌های باز

ای رفته بی‌خبر به سفر! از سفر بیا

خواهی کسی خبر نشود، بی‌خبر بیا

 

ای آفتاب! سایه مگیر از سرم، ببین

دامن پُر از ستاره بُوَد، چون قمر بیا

 

چشمم چنان دو پنجره‌ی انتظار شد

تا باز مانده پنجره‌هایم، ز در بیا

 

اشک است آب و دانه‌ی من، پاره‌های دل

این جوجه می‌زند به قفس بال و پر، بیا

 

از بس که سنگِ روی تو بر سینه‌ام زدم

از سوزم آب شد، دل سنگ، ای پدر! بیا

 

دانم که شه، گذار به ویران نمی‌کند

امشب تو راه کج کن، از این ره‌گذر بیا

 

بنْمای روی و جان مرا رونما بگیر

مَپْسند خونِ جان به لَبی را هدر، بیا

 

ایثار عمّه‌ بود، اگر زنده مانده‌ام

او شد کمان ز بس که مرا شد سپر، بیا

 

شوق رخ تو، پا نکشیده ز دل هنوز

از پا فتاده‌ام، به سر من، به سر بیا

 

 

پنجره‌های باز

ای رفته بی‌خبر به سفر! از سفر بیا

خواهی کسی خبر نشود، بی‌خبر بیا

 

ای آفتاب! سایه مگیر از سرم، ببین

دامن پُر از ستاره بُوَد، چون قمر بیا

 

چشمم چنان دو پنجره‌ی انتظار شد

تا باز مانده پنجره‌هایم، ز در بیا

 

اشک است آب و دانه‌ی من، پاره‌های دل

این جوجه می‌زند به قفس بال و پر، بیا

 

از بس که سنگِ روی تو بر سینه‌ام زدم

از سوزم آب شد، دل سنگ، ای پدر! بیا

 

دانم که شه، گذار به ویران نمی‌کند

امشب تو راه کج کن، از این ره‌گذر بیا

 

بنْمای روی و جان مرا رونما بگیر

مَپْسند خونِ جان به لَبی را هدر، بیا

 

ایثار عمّه‌ بود، اگر زنده مانده‌ام

او شد کمان ز بس که مرا شد سپر، بیا

 

شوق رخ تو، پا نکشیده ز دل هنوز

از پا فتاده‌ام، به سر من، به سر بیا

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×