مشخصات شعر

عیسی نفس

دید راهب به ره شام، پریشانی چند

دستِ بسته ز قفا، سر به گریبانی چند

 

خون به دل، جمله ز جور فلک کج‌رفتار

موکنان، مویه‌کنان، موی پریشانی چند

 

دید عیسی نفسی بسته به زنجیر جفا

همرهش، غم‌زده و خسته و نالانی چند

 

از پس قافله، اطفال پریشانی دید

پابرهنه به سر خار مغیلانی چند

 

شام‌گه بود ولی صبح امیدش بدمید

شد عیان تا به سنان، مهر درخشانی چند

 

سر شاه شهدا را به سنان دید که بود

جاری از لعل لبش، آیه‌ی قرآنی چند

 

داد زر، زرطلبان را و سر شاه گرفت

سوی دیر آمد و با ناله و افغانی چند

 

شست با مُشک و گلاب، آن رخ و لعل چو عقیق

ریخت از دیده به دامان، دُر غلتانی چند

 

هم‌چو آن عاشق دل‌داده که بیند معشوق

گفت کای ‌گِرد رُخت، صف‌زده حیرانی چند!

 

کیستی؟ وز چه جدا گشته ز پیکر، سر تو؟

که شدی دست‌خوش فرقه‌ی نادانی چند

 

پاسخش داد: منم سبط رسول مدنی

گشته‌ام کشته ز بیداد هوس‌رانی چند

 

ناگهان هودجی آمد ز سما، سوی زمین

فاطمه آمد و با حوری و غلمانی چند

 

لعل نوشین بگشود و به سر کشته‌ی عشق

ریخت از دُرج گهر، لعل بدخشانی چند

 

گفت کای سرو چمانِ چمن باغ رسول!

داشتی همره خود، سرو خرامانی چند

 

آخر از غارت گلچین، چه رسیدت؟ ای گل!

گریَم از هجر تو یا غنچه‌ی خندانی چند؟

 

کسوت فقر به عشق تو به بر کرد «صفا»

دست حاجت نبَرد بر در عریانی چند

 

عیسی نفس

دید راهب به ره شام، پریشانی چند

دستِ بسته ز قفا، سر به گریبانی چند

 

خون به دل، جمله ز جور فلک کج‌رفتار

موکنان، مویه‌کنان، موی پریشانی چند

 

دید عیسی نفسی بسته به زنجیر جفا

همرهش، غم‌زده و خسته و نالانی چند

 

از پس قافله، اطفال پریشانی دید

پابرهنه به سر خار مغیلانی چند

 

شام‌گه بود ولی صبح امیدش بدمید

شد عیان تا به سنان، مهر درخشانی چند

 

سر شاه شهدا را به سنان دید که بود

جاری از لعل لبش، آیه‌ی قرآنی چند

 

داد زر، زرطلبان را و سر شاه گرفت

سوی دیر آمد و با ناله و افغانی چند

 

شست با مُشک و گلاب، آن رخ و لعل چو عقیق

ریخت از دیده به دامان، دُر غلتانی چند

 

هم‌چو آن عاشق دل‌داده که بیند معشوق

گفت کای ‌گِرد رُخت، صف‌زده حیرانی چند!

 

کیستی؟ وز چه جدا گشته ز پیکر، سر تو؟

که شدی دست‌خوش فرقه‌ی نادانی چند

 

پاسخش داد: منم سبط رسول مدنی

گشته‌ام کشته ز بیداد هوس‌رانی چند

 

ناگهان هودجی آمد ز سما، سوی زمین

فاطمه آمد و با حوری و غلمانی چند

 

لعل نوشین بگشود و به سر کشته‌ی عشق

ریخت از دُرج گهر، لعل بدخشانی چند

 

گفت کای سرو چمانِ چمن باغ رسول!

داشتی همره خود، سرو خرامانی چند

 

آخر از غارت گلچین، چه رسیدت؟ ای گل!

گریَم از هجر تو یا غنچه‌ی خندانی چند؟

 

کسوت فقر به عشق تو به بر کرد «صفا»

دست حاجت نبَرد بر در عریانی چند

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×