مشخصات شعر

عهد کودکی

گفت زینب تا مکان در دامن مادر گرفتم

چون حسینِ خویش دیدم، شاد گشتم، پر گرفتم

 

از ازل من با برادر هم‌سفر بودم در این ره

بهر خود، یاری چو شاهنشاه بی‌لشگر گرفتم

 

بُد ز عهد کودکی، عشق حسین اندر دل من

در بزرگی نیز تَرک خانه و همسر گرفتم

 

دوش بر دوش برادر، روز عاشورا به میدان

گه سراغ قاسم و گه نوجوان‌اکبر گرفتم

 

من به دست خود کفن کردم، دو طفل خویشتن را

گیسوانْشان را گلاب از اشکِ چشمِ تر گرفتم

 

پس بگرداندم سه دور آن هر دو را، دور برادر

بهر آن دلبر ز فرزندان خود، دل برگرفتم

 

گر نبُد امّ‌البنین تا بهر عبّاسش بنالد

من فغان از دل بر آن مظلوم بی‌مادر گرفتم

 

در میان قتلگه دیدم حسین خویشتن را

بوسه‌ها از حنجر بُبریده از خنجر گرفتم

 

گه فراز نیزه دیدم، رأس شاه تشنه‌کامان

گه به بر از خاک و خون، آن پیکر بی‌‌سر گرفتم

 

گه پرستاری به جان از عابد بیمار کردم

گه سرشک از دیده‌ی طفلان بی‌یاور گرفتم

 

چهره‌ی خاکستریّ شاه را دیدم به کوفه

من ز خون سر از آن آیینه، خاکستر گرفتم

 

خیزران چون آشنا با لعل شه شد، جَستم از جا

داغ دل را از یزید شوم بداختر گرفتم

 

چاک دادم پیرهن را تا به دامن از غم دل

وز بیان آتشین، آتش به خشک و تر گرفتم

 

در خرابه، چون سه ساله دختر زارم، رقیّه

دید سر را داد جان، من ماتمی دیگر گرفتم

 

«خوشدل»! از صبر دل زینب، جهانی گشته حیران

من بیان شرح آن را سطری از دفتر گرفتم

 

عهد کودکی

گفت زینب تا مکان در دامن مادر گرفتم

چون حسینِ خویش دیدم، شاد گشتم، پر گرفتم

 

از ازل من با برادر هم‌سفر بودم در این ره

بهر خود، یاری چو شاهنشاه بی‌لشگر گرفتم

 

بُد ز عهد کودکی، عشق حسین اندر دل من

در بزرگی نیز تَرک خانه و همسر گرفتم

 

دوش بر دوش برادر، روز عاشورا به میدان

گه سراغ قاسم و گه نوجوان‌اکبر گرفتم

 

من به دست خود کفن کردم، دو طفل خویشتن را

گیسوانْشان را گلاب از اشکِ چشمِ تر گرفتم

 

پس بگرداندم سه دور آن هر دو را، دور برادر

بهر آن دلبر ز فرزندان خود، دل برگرفتم

 

گر نبُد امّ‌البنین تا بهر عبّاسش بنالد

من فغان از دل بر آن مظلوم بی‌مادر گرفتم

 

در میان قتلگه دیدم حسین خویشتن را

بوسه‌ها از حنجر بُبریده از خنجر گرفتم

 

گه فراز نیزه دیدم، رأس شاه تشنه‌کامان

گه به بر از خاک و خون، آن پیکر بی‌‌سر گرفتم

 

گه پرستاری به جان از عابد بیمار کردم

گه سرشک از دیده‌ی طفلان بی‌یاور گرفتم

 

چهره‌ی خاکستریّ شاه را دیدم به کوفه

من ز خون سر از آن آیینه، خاکستر گرفتم

 

خیزران چون آشنا با لعل شه شد، جَستم از جا

داغ دل را از یزید شوم بداختر گرفتم

 

چاک دادم پیرهن را تا به دامن از غم دل

وز بیان آتشین، آتش به خشک و تر گرفتم

 

در خرابه، چون سه ساله دختر زارم، رقیّه

دید سر را داد جان، من ماتمی دیگر گرفتم

 

«خوشدل»! از صبر دل زینب، جهانی گشته حیران

من بیان شرح آن را سطری از دفتر گرفتم

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×