مشخصات شعر

پریشان است موی کودکانم، فاطمه برگرد

منم شمعی که از جان دادن پروانه می‌لرزد

به روی گونه‌هایم اشک، دانه دانه می‌لرزد

 

از آن روزی که دشمن پشت پا بر هستی من زد

دل ویرانه‌ام از دیدن  بیگانه می‌لرزد

 

چرا از من حسن حرف  دلش را می‌کند پنهان

چه بغضی در گلو دارد که بی تابانه می‌لرزد

 

حسینم روضۀ دیوار و در هر لحظه می‌خواند

زمین و آسمان همراه این دردانه می‌لرزد

 

پریشان است موی کودکانم، فاطمه برگرد

ببین با آه طفلان تو دارد شانه می‌لرزد

 

چه آمد بر سر این خانه بعد از رفتنت بانو

صدای در که می‌آید تمام خانه می‌لرزد

پریشان است موی کودکانم، فاطمه برگرد

منم شمعی که از جان دادن پروانه می‌لرزد

به روی گونه‌هایم اشک، دانه دانه می‌لرزد

 

از آن روزی که دشمن پشت پا بر هستی من زد

دل ویرانه‌ام از دیدن  بیگانه می‌لرزد

 

چرا از من حسن حرف  دلش را می‌کند پنهان

چه بغضی در گلو دارد که بی تابانه می‌لرزد

 

حسینم روضۀ دیوار و در هر لحظه می‌خواند

زمین و آسمان همراه این دردانه می‌لرزد

 

پریشان است موی کودکانم، فاطمه برگرد

ببین با آه طفلان تو دارد شانه می‌لرزد

 

چه آمد بر سر این خانه بعد از رفتنت بانو

صدای در که می‌آید تمام خانه می‌لرزد

۱ نظر
 
  • کورش ۱۳۹۵/۱۱/۲۰

    بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ببین می‌توانی بمانی بمان عزیزم تو خیلی جوانی بمان تو هم مثل من نیمه جانی بمان زمین‌گیر من، آسمانی، بمان اگر می‌شود می‌توانی بمان تو نیلوفرانه‌ترین یاسِ شهر وجود تو کانون احساس شهر دعاگوی هر قدر نشناس شهر نکش دست از دستِ دستاس شهر نباشی، چه آبی، چه نانی، بمان چه شد با علی همسفر ماندنت چه شد ماجرای سپرماندنت چه شد پای حرف پدر ماندنت پس از غُصّه‌ی پشت در ماندنت ندارد علی همزبانی بمان برای علی بی تو بد می‌شود بدون تو غم بی‌عدد می‌شود نرو که غرورم لگد می‌شود و این سقف، سنگِ لحد می‌شود تو باید غمم را بدانی بمان چرا اشک را آبرو می‌کنی چرا چادرت را رفو می‌کنی چرا استخوان در گلو می‌کنی چرا مرگ را آرزو می‌کنی چه کم دارد این زندگانی بمان صابر خراسانی

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×