مشخصات شعر

گرفتار آزاد

یاد دارم عزّتی نو‌یافته

از گنه‌کاری ز حق رو‌تافته

 

آن‌ که ایزد از سفالش ساخت دُر

شد رها از دام دیو و گشت حر

 

تاخت اوّل، روی از روی اله

کاروان عشق را شد سدّ راه

 

از درون چون چشمه‌ی آب زلال

وز برون گم‌راهی و جهل و ضلال

 

دشمن، امّا در صفا چون دوستان

گلخنی، در لطف و نزهت، بوستان

 

شاه را شد مانع طیّ طریق

نفس دونش بود تا «بئس‌الرّفیق»

 

 

دید آن نفس امین خوش‌سِیَر

اهل باطل راست، سودای دگر

 

کفر با دین است در سودای جنگ

دُرّ حق خواهند کوبیدن به سنگ

 

زین تصوّر، لرزه، جان و تن گرفت

چون خزانی‌برگ، لرزیدن گرفت

 

از درون جان، ندایی سر کشید

کِشتِ صبرش، جمله در آذر کشید:

 

این تو بودی کاین شرار افروختی

خرمن ایمان خود را سوختی

 

این تو بودی، سدّ راه شه شدی

ره بر او بستیّ و خود گم‌ره شدی

 

وای! درگیرد اگر این کارزار

در جزا کار تو خواهد بود زار

 

 

نفس گفتا: عیش اندر زندگی است

عقل گفت: این زندگی، درماندگی است

 

نفس گفتا: از خطر باید حذر

عقل گفتا: عزّت است این، نی خطر

 

او به عقل و نفس خود اندر ستیز

نی توانِ ایستادن، نی گریز

 

 

گفت یارش دیدم او را بی‌قرار

طاقت از کف داده و بی‌اختیار

 

چیست گفتم کاین چنین بی‌طاقتی؟

غرق در امواج بهت و حیرتی؟

 

نیستی آخر تو آن حرّ دلیر؟

کز شجاعت زَهره بشْکافی ز شیر

 

جرأتت بی ‌مثل و مانند و بدل

صولتت اندر عرب، «ضرب‌المثل»

 

حال چون شد کاین چنین حیران شدی؟

چیست این حالت؟ چرا این‌سان شدی؟

 

گفت: مردان را هراس از جنگ نیست

لیک مرد جنگ، مرد رنگ نیست

 

مرد را از جنگ و از مردن چه باک؟

ز آتش دوزخ چنینم بیم‌ناک

 

شعله‌های آن عیان بینم به چشم

ترسمی سوزد مرا با کین و خشم

 

اینک اندر پرت‌گاه آتشم

وای! از آن نتوانم ار دامن کشم

 

نظْره‌ای دارم به جنّات نعیم

نظْره‌ای دیگر سوی نار جحیم

 

 

تاخت سوی خیمه‌ی سلطان دین

اشک‌بار و نادم و زار و حزین

 

تا رسد بر مَخیم شاه حجاز

بر زمین از صدر زین افتاد باز

 

چهره‌سای خاک پای شاه شد

در مسیر شاه، خاک راه شد

 

شاه را دادند از حالش خبر

بر سرش آمد، امام دادگر

 

گفت: سر بردار از خاک نیاز

تا ببینم چیست این سوز و گداز

 

کیستی؟ این حال زارت بهر چیست؟

از چه می‌نالی چنین؟ دردت ز کیست؟

 

گفت: شاها! درد و درمانم تویی

من همین آزرده‌تن، جانم تویی

 

خار راهت من شدم در ره‌گذار

تا به جور دشمنان گشتی دچار

 

بر درت، روی سیاه آورده‌ام

نک به دامانت، پناه آورده‌ام

 

رحمتی، شاها! من درمانده را

میهمان عاصی و ناخوانده را

 

بازگو، ای «قرّه‌العین» رسول!

توبه‌ام در پیش حق باشد قبول؟

 

سر توانم برگرفت از خاک راه؟

یا به خاک اولی است، این روی سیاه؟

 

 

بحر رحمت ناگهان آمد به جوش

وندر آن جوشش همی خواندش به گوش:

 

دل رها ساز از غم و درد و الم

بگْذرد از هر خطایی، «ذو‌الکرم»

 

هان! مشو نومید از غفران او

باز می‌خوان آیت «لا‌تَقنَطوا»

 

زین نوید آرام شد، آن دل‌غمین

بوسه‌ها زد بر قدوم شاه دین

گرفتار آزاد

یاد دارم عزّتی نو‌یافته

از گنه‌کاری ز حق رو‌تافته

 

آن‌ که ایزد از سفالش ساخت دُر

شد رها از دام دیو و گشت حر

 

تاخت اوّل، روی از روی اله

کاروان عشق را شد سدّ راه

 

از درون چون چشمه‌ی آب زلال

وز برون گم‌راهی و جهل و ضلال

 

دشمن، امّا در صفا چون دوستان

گلخنی، در لطف و نزهت، بوستان

 

شاه را شد مانع طیّ طریق

نفس دونش بود تا «بئس‌الرّفیق»

 

 

دید آن نفس امین خوش‌سِیَر

اهل باطل راست، سودای دگر

 

کفر با دین است در سودای جنگ

دُرّ حق خواهند کوبیدن به سنگ

 

زین تصوّر، لرزه، جان و تن گرفت

چون خزانی‌برگ، لرزیدن گرفت

 

از درون جان، ندایی سر کشید

کِشتِ صبرش، جمله در آذر کشید:

 

این تو بودی کاین شرار افروختی

خرمن ایمان خود را سوختی

 

این تو بودی، سدّ راه شه شدی

ره بر او بستیّ و خود گم‌ره شدی

 

وای! درگیرد اگر این کارزار

در جزا کار تو خواهد بود زار

 

 

نفس گفتا: عیش اندر زندگی است

عقل گفت: این زندگی، درماندگی است

 

نفس گفتا: از خطر باید حذر

عقل گفتا: عزّت است این، نی خطر

 

او به عقل و نفس خود اندر ستیز

نی توانِ ایستادن، نی گریز

 

 

گفت یارش دیدم او را بی‌قرار

طاقت از کف داده و بی‌اختیار

 

چیست گفتم کاین چنین بی‌طاقتی؟

غرق در امواج بهت و حیرتی؟

 

نیستی آخر تو آن حرّ دلیر؟

کز شجاعت زَهره بشْکافی ز شیر

 

جرأتت بی ‌مثل و مانند و بدل

صولتت اندر عرب، «ضرب‌المثل»

 

حال چون شد کاین چنین حیران شدی؟

چیست این حالت؟ چرا این‌سان شدی؟

 

گفت: مردان را هراس از جنگ نیست

لیک مرد جنگ، مرد رنگ نیست

 

مرد را از جنگ و از مردن چه باک؟

ز آتش دوزخ چنینم بیم‌ناک

 

شعله‌های آن عیان بینم به چشم

ترسمی سوزد مرا با کین و خشم

 

اینک اندر پرت‌گاه آتشم

وای! از آن نتوانم ار دامن کشم

 

نظْره‌ای دارم به جنّات نعیم

نظْره‌ای دیگر سوی نار جحیم

 

 

تاخت سوی خیمه‌ی سلطان دین

اشک‌بار و نادم و زار و حزین

 

تا رسد بر مَخیم شاه حجاز

بر زمین از صدر زین افتاد باز

 

چهره‌سای خاک پای شاه شد

در مسیر شاه، خاک راه شد

 

شاه را دادند از حالش خبر

بر سرش آمد، امام دادگر

 

گفت: سر بردار از خاک نیاز

تا ببینم چیست این سوز و گداز

 

کیستی؟ این حال زارت بهر چیست؟

از چه می‌نالی چنین؟ دردت ز کیست؟

 

گفت: شاها! درد و درمانم تویی

من همین آزرده‌تن، جانم تویی

 

خار راهت من شدم در ره‌گذار

تا به جور دشمنان گشتی دچار

 

بر درت، روی سیاه آورده‌ام

نک به دامانت، پناه آورده‌ام

 

رحمتی، شاها! من درمانده را

میهمان عاصی و ناخوانده را

 

بازگو، ای «قرّه‌العین» رسول!

توبه‌ام در پیش حق باشد قبول؟

 

سر توانم برگرفت از خاک راه؟

یا به خاک اولی است، این روی سیاه؟

 

 

بحر رحمت ناگهان آمد به جوش

وندر آن جوشش همی خواندش به گوش:

 

دل رها ساز از غم و درد و الم

بگْذرد از هر خطایی، «ذو‌الکرم»

 

هان! مشو نومید از غفران او

باز می‌خوان آیت «لا‌تَقنَطوا»

 

زین نوید آرام شد، آن دل‌غمین

بوسه‌ها زد بر قدوم شاه دین

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×