مشخصات شعر

باران ستاره

به جای باران بارد ز آسمان، انجم

به مقدم پسر فاطمه، امام دهم

 

چه خفته‏‌ای؟ مه من! روز عید آمد، قُم

به بحر شادی، گردیده مُلک هستی، گُم

 

شد از ولادت ابن الرّضا، جهان، روشن

قلوب شیعه، دل صاحب الزّمان، روشن

 

عروس فاطمه، بر فاطمه، پسر زاده

برای شمس ولایت، بهین قمر، زاده

 

و یا که آمنه، پیغمبری دگر زاده

و یا که بنت اسد، شیر دادگر، زاده

 

به حق که آینۀ حُسن خالق ازلی است

که بوسه زن، به جمالش، محمّد بن علی است

 

برآ ز کبر و ریا تا که کبریا بینی

خودی گذار، به یک سوی، تا خدا بینی

 

شُکوه آینۀ روی مصطفی بینی

مه جمال دل آرای مرتضی بینی

 

جمال «لَیسَ کَمِثلِه»، چه خوش هویدا شد!

مه امید جوادالائمّه، پیدا شد

 

در آسمان ولا، ماه بی قرین آمد

به صورت بشری، صورت آفرین آمد

 

کز آفتاب، بر آن ماه، آفرین آمد

ولی حق، دهمین پیشوای دین آمد

 

امین وحی ز سوی خدا، در این میلاد

پیام تبریک آورده، بر امام جواد

 

برآ ز خویشتن و گوش جان خود، کن باز

کز آن ولی خدا، گویمت، یکی اعجاز

 

که مرغ روحت از حبس تن، کند پرواز

به آسمان حقیقت، رسی ز کوی مجاز

 

ز شرح آن، بشناسی امام را، بهتر

وصی حضرت خیرُ الانام را، بهتر

 

بگفت با متوکّل، زنی ز نسل عرب

که یا امیر! منم دختر علی، زینب

 

حسن، برادر و زهراست، مادرم به نسب

ز آسمان ولایت، منم همان کوکب

 

خلایق از سخن او، به حیرت افتادند

که قصّه را، به امام دهم، خبر دادند

 

امام آمد و اوّل، نصیحتش فرمود

ولی نداشت نصیحت، برای آن زن سود

 

ولی حق که به جان و تنش، سلام و درود!

گشود غنچۀ لب را، بدو چنین فرمود

 

که گوشت بدن پاک اهل بیت کرام

بُوَد به حکم خدا، بهر هر درنده، حرام

 

به راستی، اگرت دعوی است، در گفتار

به جانب قفس شیرها، قدم بگذار

 

سخن بگوی به آنان، نشانشان به کنار

بگفت: ای به بزرگیت، کرده حق، اقرار!

 

اگر که صدق بُوَد گفته‌‏ات ز من، بشنو

به جانب قفس شیرها، «خود» اوّل، رو

 

از این سخن، متوکّل شدی بسی دل شاد

ولی امام که جان جهان، فدایش باد!

 

به جانب قفس شیرها، قدم بنهاد

چو چشم شیران، بر روی حضرتش افتاد

 

به خاک مقدمش، از عجز و لابه افتادند

سرشک ریخته، صورت به پاش بنهادند

 

کنار خویش، چو روی امام را دیدند

گل وصال ز گلزار حُسن او، چیدند

 

سرشک شوق، چو باران ز دیده باریدند

به گِرد یوسف زهرا، هماره گردیدند

 

یکی از آنان، با حضرتش سخن می‏گفت

ز رنج پیری و احوال ضعف تن می‏گفت

 

که ای ولی الهی! اگر چه من، شیرم

ولی ز کثرت سن، اوفتاده و پیرم

 

ز رنج پیری، در این قفس، زمین گیرم

ز بس گرسنه به سر می‌‏بَرَم، ز جان سیرم

 

ز شیرهای جوان‏تر، بخواه، ای سَرور!

که وقت خوردن طعمه، به من کنند نظر

 

امام گفت: بُوَد تا گرسنه، این حیوان

به سوی طعمه نیایند، شیرهای جوان

 

قدم نهاد برون از قفس، لب خندان

فتاد زن، به قدم‌‏های حضرتش، گریان

 

که ای ولی خدا! شرمگین و منفعلم

نه زینبم؛ منما پیش دیگران، خجلم

 

شنیده‏‌ام متوکّل که سخت، گشت حقیر

تو گویی از حسد آمد، به سینۀ وی تیر

 

بگفت آن زن بیچاره را کنند اسیر

برند جانب شیران، به جُرم این تزویر

 

همه ستاده، به حالش، نظاره می‏‌کردند

که شیرها، تن او، پاره پاره می‏‌کردند

 

اگر که گوشت آل پیمبر اسلام

به قول حجّت حق، هست بر درنده، حرام

 

به کربلا ز چه رو، گرگ‌‏های کوفه و شام؟

حسین را که بُوَد نور چشم خیرُ الانام

 

به ظهر جمعه، لب تشنه‌‏اش، فدا کردند

سر مقدّس او را ز تن، جدا کردند

 

شراره زد، به دلم، یاد وقعۀ عاشور

تنی که بود سراپاش، جمله آیت نور

 

به موج نیزه و شمشیر و سنگ شد، مستور

شکسته شد، همه اعضای آن ز سمّ ستور

 

برهنه مانْد، به روی زمین، سه روز و سه شب

ندانم آن که چه بگذشت، بر دل زینب

 

دمی که دختر زهرا، به قتلگه، رو کرد

نگاه بر بدن پاره پارۀ او کرد

 

کشید ناله، پریشان ز غصّه، گیسو کرد

سرشک ریخت ز چشم و نگه، به هر سو کرد

 

چه دید؟ دید به گِردش، به غیر دشمن نیست

چنان گریست که دشمن، بر او بلند، گریست

 

بگفت: ای به فدای تو، مادر و پدرم!

چگونه جسم تو صد چاک، بر زمین، نگرم

 

ز جای خیز، ببین سوی شام، رهسپرم

تو خفته‏‌ای و شده قاتل تو، هم‏سفرم

 

عزیز فاطمه! ما را سوار محمل کن

نگه به اشک من و خنده‏‌های قاتل کن

 

 

باران ستاره

به جای باران بارد ز آسمان، انجم

به مقدم پسر فاطمه، امام دهم

 

چه خفته‏‌ای؟ مه من! روز عید آمد، قُم

به بحر شادی، گردیده مُلک هستی، گُم

 

شد از ولادت ابن الرّضا، جهان، روشن

قلوب شیعه، دل صاحب الزّمان، روشن

 

عروس فاطمه، بر فاطمه، پسر زاده

برای شمس ولایت، بهین قمر، زاده

 

و یا که آمنه، پیغمبری دگر زاده

و یا که بنت اسد، شیر دادگر، زاده

 

به حق که آینۀ حُسن خالق ازلی است

که بوسه زن، به جمالش، محمّد بن علی است

 

برآ ز کبر و ریا تا که کبریا بینی

خودی گذار، به یک سوی، تا خدا بینی

 

شُکوه آینۀ روی مصطفی بینی

مه جمال دل آرای مرتضی بینی

 

جمال «لَیسَ کَمِثلِه»، چه خوش هویدا شد!

مه امید جوادالائمّه، پیدا شد

 

در آسمان ولا، ماه بی قرین آمد

به صورت بشری، صورت آفرین آمد

 

کز آفتاب، بر آن ماه، آفرین آمد

ولی حق، دهمین پیشوای دین آمد

 

امین وحی ز سوی خدا، در این میلاد

پیام تبریک آورده، بر امام جواد

 

برآ ز خویشتن و گوش جان خود، کن باز

کز آن ولی خدا، گویمت، یکی اعجاز

 

که مرغ روحت از حبس تن، کند پرواز

به آسمان حقیقت، رسی ز کوی مجاز

 

ز شرح آن، بشناسی امام را، بهتر

وصی حضرت خیرُ الانام را، بهتر

 

بگفت با متوکّل، زنی ز نسل عرب

که یا امیر! منم دختر علی، زینب

 

حسن، برادر و زهراست، مادرم به نسب

ز آسمان ولایت، منم همان کوکب

 

خلایق از سخن او، به حیرت افتادند

که قصّه را، به امام دهم، خبر دادند

 

امام آمد و اوّل، نصیحتش فرمود

ولی نداشت نصیحت، برای آن زن سود

 

ولی حق که به جان و تنش، سلام و درود!

گشود غنچۀ لب را، بدو چنین فرمود

 

که گوشت بدن پاک اهل بیت کرام

بُوَد به حکم خدا، بهر هر درنده، حرام

 

به راستی، اگرت دعوی است، در گفتار

به جانب قفس شیرها، قدم بگذار

 

سخن بگوی به آنان، نشانشان به کنار

بگفت: ای به بزرگیت، کرده حق، اقرار!

 

اگر که صدق بُوَد گفته‌‏ات ز من، بشنو

به جانب قفس شیرها، «خود» اوّل، رو

 

از این سخن، متوکّل شدی بسی دل شاد

ولی امام که جان جهان، فدایش باد!

 

به جانب قفس شیرها، قدم بنهاد

چو چشم شیران، بر روی حضرتش افتاد

 

به خاک مقدمش، از عجز و لابه افتادند

سرشک ریخته، صورت به پاش بنهادند

 

کنار خویش، چو روی امام را دیدند

گل وصال ز گلزار حُسن او، چیدند

 

سرشک شوق، چو باران ز دیده باریدند

به گِرد یوسف زهرا، هماره گردیدند

 

یکی از آنان، با حضرتش سخن می‏گفت

ز رنج پیری و احوال ضعف تن می‏گفت

 

که ای ولی الهی! اگر چه من، شیرم

ولی ز کثرت سن، اوفتاده و پیرم

 

ز رنج پیری، در این قفس، زمین گیرم

ز بس گرسنه به سر می‌‏بَرَم، ز جان سیرم

 

ز شیرهای جوان‏تر، بخواه، ای سَرور!

که وقت خوردن طعمه، به من کنند نظر

 

امام گفت: بُوَد تا گرسنه، این حیوان

به سوی طعمه نیایند، شیرهای جوان

 

قدم نهاد برون از قفس، لب خندان

فتاد زن، به قدم‌‏های حضرتش، گریان

 

که ای ولی خدا! شرمگین و منفعلم

نه زینبم؛ منما پیش دیگران، خجلم

 

شنیده‏‌ام متوکّل که سخت، گشت حقیر

تو گویی از حسد آمد، به سینۀ وی تیر

 

بگفت آن زن بیچاره را کنند اسیر

برند جانب شیران، به جُرم این تزویر

 

همه ستاده، به حالش، نظاره می‏‌کردند

که شیرها، تن او، پاره پاره می‏‌کردند

 

اگر که گوشت آل پیمبر اسلام

به قول حجّت حق، هست بر درنده، حرام

 

به کربلا ز چه رو، گرگ‌‏های کوفه و شام؟

حسین را که بُوَد نور چشم خیرُ الانام

 

به ظهر جمعه، لب تشنه‌‏اش، فدا کردند

سر مقدّس او را ز تن، جدا کردند

 

شراره زد، به دلم، یاد وقعۀ عاشور

تنی که بود سراپاش، جمله آیت نور

 

به موج نیزه و شمشیر و سنگ شد، مستور

شکسته شد، همه اعضای آن ز سمّ ستور

 

برهنه مانْد، به روی زمین، سه روز و سه شب

ندانم آن که چه بگذشت، بر دل زینب

 

دمی که دختر زهرا، به قتلگه، رو کرد

نگاه بر بدن پاره پارۀ او کرد

 

کشید ناله، پریشان ز غصّه، گیسو کرد

سرشک ریخت ز چشم و نگه، به هر سو کرد

 

چه دید؟ دید به گِردش، به غیر دشمن نیست

چنان گریست که دشمن، بر او بلند، گریست

 

بگفت: ای به فدای تو، مادر و پدرم!

چگونه جسم تو صد چاک، بر زمین، نگرم

 

ز جای خیز، ببین سوی شام، رهسپرم

تو خفته‏‌ای و شده قاتل تو، هم‏سفرم

 

عزیز فاطمه! ما را سوار محمل کن

نگه به اشک من و خنده‏‌های قاتل کن

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×